از آن شهر شاعری پاکیز گوی مثل اوی، تا غایت پیدا نشده طبعش به هزل مایل و راغب بود و بدین واسطه با حکام و اکابر مصاحبت مینمود بلکه با اکثر مردم بدین طور زندگانی میکرد، هجوهای غریب میگفت و مردم هم او را هجوهای رکیک میکردند، طرفه تر آنکه بعضی از آنرا یادگرفته در مجالس میخواند و تعریف میکرد و طبعش در غزل خوب بود اما اشعار او شترگربه واقع شده و در سایر اقسام نیز شعر میگفت اما بکاری نمی آید این غزل و چند بیت از اشعار اوست :
آه از این درد که مردیم و تو را پروا نیست
چند و چند اینهمه هنگامه بخون ریختنم
گر تو جان میطلبی حاجت این غوغا نیست
آنقدر زار بگریم که چو یعقوب شوم
ای عزیزان چکنم یوسف من پیدا نیست
ای مصور تو بر آن صورت پر معنی بین
صورت چین اگرت هست. ولی گویا نیست
رازی، امروز غنیمت شمرو باده بنوش
این ابیات را از برای پسر خود یوسف نام گفته در محلی که فوت شده بود :
کاین چنین عیش که امروز بود فردا نیست
یوسفی دارم که صبح از طلعتش دم میزند
این مطلع و دو بیت هم از اوست :
گرمی بازار او آتش به عالم میزند
مصور ار بکشد نقش آن بت چین را
توان بصورت او داد جان شیرین را
نشان خون شهیدان عشق میطلبند
حذر کن ای مه و منمای دست رنگین را
خوش آنکه شب کشی و روز آیی ام بر سر
در شهور سنه ثمان و ثلاثین و تسعمایه در شیراز فوت شد این مطلع هم از اوست :
که آه، این چه کس است؟ و که کشته است این را؟!
شبم فغان ز سپهر بلند میگذرد