پسر مولانا حیرانی قمی است در شاعری خود را سرآمد دوران و در خوش طبعی وحید زمان میداند و از بابایی و خود رایی در عذاب میافتد چنانکه در این اوقات قصیده ای در تتبع مولانا امیدی بنام شاهزادگی بهرام میرزا گفته و در آن قصیده این دو بیت مندرج بود :
همه درویش رمز بغرایی
که دلالی و دف کشی صد بار
این بیت را در خدمت نواب صاحبقرانی خوانده بودند و خاطر آنحضرت را از این غباری پیدا شده او را طلب و فرمودند این بیت را چرا گفتی؟ در جواب گفت بواسطه آن گفتم که در این زمان این حال دارد، از استماع این سخن نزدیک بود که آتش قهر عالمسوز زبانه کشیده خرمن عمر ضمیری خاک بر سر را بباد فنا دهد . اما آخر حلم آنحضرت موجب اطفای آن شده اما او را تخته کلاه و رویش سیاه کرده در جمیع محلات و اسواق تبریز گردانیدند و با وجود آن خدمت ایشان هنوز در تعرض خلق و بی باکی به تقصیر از خود راضی نیست، این اشعار بدان جناب متعلق است :
و این ابیات هم از اوست :
روش مردم این شهر چنین است مگر
گریه من سوز و سوزم گریه میآرد ز درد
درد مندم گریه و سوزم اثر دارد بسی
من بوادی مردم و مجنون به حی ای ابر غم