سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۲۶۵- مولانا هلالی جغتایی

هر چند اجداد ایشان از ترکان جغتایست اما در ولایت استرآباد نشو و نما یافته در غره ی ایام جوانی بعد از خروج تحت الشعاع طفولیت و نادانی، بصوب خراسان شتافته از افق شهر هری طلوع فرمودند و چون نور قابلیت از جینش هویدا بود مستهلین آنجا او را بسان ماه عید بهم مینمودند و در شهر چون ماه نو انگشت نما گشت القصه بعد از قطع منازل فضایل و طی درجات خصایل هلال آمالش بسر حد بدریت رسید فی الواقع هلالی بود از کسوف و خسوف و احتراق مصون، و بدر منیری از وصمت نقصان محروس و مأمون، هلالی بری از کسوف کسافت .طبعش در اسالیب شعر و اقسام کلام بغایت مرغوب افتاده و در غزل و قصیده و مثنوی داد سخن داده وی بسیار بصحبت من میرسید یکباری گفت که نوبت اول که بملازمت و خدمت میر علیشیر رسیدم این مطلع برایشان خواندم:

چنان از پا فکند امروزم آن رفتار و قامت هم

که فردا برنخیزم بلکه فردای قیامت هم

حضرت میر را بسیار خوش آمد گفتند تخلص تو چیست گفتم هلالی فرمودند . بدری! بدری! و مرا بمطالعه تحریص کردند بعد از آن به تحصیل اشتغال نمودم، و فی الواقع در فضایل کم از علمای عصر نبود و کمال شعر را بکمالات افزوده در مثنویات سه کتاب در رشته نظم کشید از آن یکی شاه و درویش است که در روانی الفاظ و چاشنی معنی از اکثر مثنویات استادان در پیش، سوادش رشگ گلستان است بلکه غیرت افزای بوستان، این چند بیت در صفت بزم از آن کتاب است :

شاه را میل شد که باده خورد

باده با مهوشان ساده خورد

مجلس آراستند و می خوردند

می بآواز چنگ و نی خوردند

روی ساقی ز باده گل گل شد

غلغل شیشه صورت بلبل شد

شد لب گلرخان شراب آلود

همچو برگ گل گلاب آلود

عکس رخ در شراب افکندند

در شفق آفتاب افکندند

لب شیرین بباده ی دیرین

چون رساندند گشت لب شیرین

خنده ی شاهدان شور انگیز

گشت در جام باده شکر ریز

پر می لعل شد پیاله زر

گل رعنا نمود پیش نظر

شیشه صاف از می دلکش

چون دل صاف عاشقان بیغش

دختر رز که شیشه منزل کرد

گرم خون بود جای در دل کرد

این چند بیت در تعریف و توصیف دریا هم از آن کتابست :

لب دریاست چون لب دلبر

از برون سبزه وز درون گوهر

آن نه دریا که بود صد قلزم

صد چو طوفان نوح در وی گم

موج آن سر بر آسمان می سود

یعنی از ماه تا بماهی بود

از خوشی کف زنان که دارد در

کف او خالی و کنارش پر

این بیت هم در تعریف تیراندازی شاه خوب واقع شده :

استخوان را اگر نشان کردی

تیر را مغز استخوان کردی

این چند بیت از کتاب صفات العاشقین در تعریف پیر شدن زلیخا بطریق ایما و حکایت از آن کتابست :

غم پیری، سمن بر سنبلش ریخت

ز آسیب خزان برگ گلش ریخت

بیاض موی او شد معجر او

به بین کآخر چه آمد بر سر او

سیه بادام او از جور ایام

شد از عین سپیدی مغز بادام

کتاب سوم لیلی و مجنون اوست و این دو بیت در صفت حسن لیلی از آن کتابست :

چشمش زاغی نشسته بر باغ

ابروی سیاه او پر زاغ

پاکیزه تنی چو نقره خام

نازک بدنی چو مغز بادام

این چند بیت و غزل نیز از اشعار آن مقبول ابرار است :

غم بتان مخور ایدل که زار خواهی شد

اگر عزیز جهانی که خوار خواهی شد

اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد

ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد

تو از طریقه یاری همیشه غافل و من

نشسته ام به امیدی که یار خواهی شد

چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند

که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد

ز فکر کار جهان بار غم بسینه منه

وگر نه در سر این کار و بار خواهی شد

کنون بحسن تو کس نیست از هزار یکی

تو خود هنوز یکی در هزار خواهی شد

هلالی از پی آن شهسوار تند مرو

که نارسیده بگردش غبار خواهی شد

غزل دیگر

بهر کجا که نهد پای در قدم باشیم

مکوش اینهمه در احترام و عزت ما

که ما بخواری عشق تو محترم باشیم

مرو که آخر ایام عمر نزدیکست

بیا، که یک دو سه روزی دگر بهم باشیم

غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست

که باز ساکن سر منزل عدم باشیم

رقیب را بجناب تو قدر بیش از ماست

سگ توایم چرا از رقیب کم باشیم

حریف بزمگه عیش را بقایی نیست

رفیق ما غم یار است یار غم باشیم

نه حد ماست هلالی امید لطف از یار

تو پادشاهی و ما بنده ی توایم، تو دانی

تو را اگر چه نیاز کسی قبول نیفتد

من از جهان بتو نازم که نازنین جهانی

بهر کسی که نشستی مرا بخاک نشاندی

دگر بکس منشین تا برآتشم منشانی

بهر کجا که رسیدم ز خوبی تو شنیدم

چو روی خوب تو دیدم هنوز بهتر از آنی

بغیر جان دگری نیست با تو در دل تنگم

امید هست که آنهم نماند و تو بمانی

طریق مهر تو ورزم بهر صفت که توانم

منزل او در دل است. اما ندانم دل کجاست

نمیتوان بتو شرح بلای هجران کرد

فتاده ام به بلایی که شرح نتوان کرد

ای آنکه بر نصیحت ما لب گشوده ای

معلوم میشود که تو عاشق نبوده ای

ای دل وفا مجوی که خوبان شهر را

ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای

چند رسوا شوم از عشق من شیدایی

عشق خوبست ولیکن نه بدین رسوایی

سرو و گل نازک و رعناست ولی نتوان یافت

تخلص هلالی در این چند بیت طوری واقع شده

گل بدین نازکی و سرو بدین رعنایی

روزی که فلک نام مرا کرد هلالی

میخواست که من مایل ابروی تو باشم

با ابروی چون ماه نو، هوش هلالی را مبر

ماه هلال ابروی من، عقد مرا شید مکن

ای بابروی تو مایل همه کس چون مه عید

از هلالی چه عجب میل خم ابرویت

هرگز بجانب مه نوراست ننگرم

این سه قطعه از اوست :

کاز شوق ابرویت چو هلالی خمیده ام

محمد عربی آبروی هر دو سرای

کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او

شینده ام که تکلم نمود همچو مسیح

بدین حدیث لب لعل روح پرور او

که من مدینه علمم علی دراست مرا

بلند مرتبه گردی، فلک مقام شوی

نهفته از نظر خلق باش ماه بماه

گرت هواست که منظور خاص و عام شوی

خمیده قامت و زار و نزار شو یعنی

چو ماه نو کم خود گیر نا تمام شوی

چو من بداغ بتان هر که سوخت یکچندی

هوس کند که دگر بار بیشتر سوزد

بپای شمع فتد چون بسوخت پروانه

این چند رباعی هم از طبع نقاد آن سعادتمند است :

که شعله اش چو بپایان رسد، دگر سوزد

یاران کهن که بنده بودم همه را

وز بند جفای خود گشودم همه را

زنهار، ز کس وفا مجویید که من

دیدم همه را و آزمودم همه را

آنی که تمامت از نمک ریخته اند

ذرات وجودت به نمک بیخته اند

با شیره ی جانها نمک آمیخته اند

تا همچو تو صورتی برانگیخته اند

بگداختم از دست ستم کردن تو

اینست طریق بنده پروردن تو

گرمن بگناه عاشقی کشته شوم

این دو بیت از قصاید او آورده شد :

خون من بیگناه در گردن تو

ای خوش آن دایره ی دامن صحرا که در او

پر زنان همچو جلاجل بفغان آید جل

باغ شد مکتب و هر غنچه خندان طفلی

در اواخر عمر او را عجب حالی دست داد که در میان شیعه مشهور به تسنن بود! عبید خان اوزبک او را کشت که تو شیعه ای و کان ذالک فی شهور سنه تسع و ثلاثین و تسعمایه.

گویند در وقتی که او را بمحل کشتن می بردند سر او را شکستند آنچنانکه خون برویش دویده بود در آن محل این مقطع خوانده بود :

که برآورده ورق های گلستان ز بغل

مطلع

این قطره ی خون چیست بروی تو هلالی

اگر بعضی از ستم ظریفان را بخاطر رسد که این تعریفات در حق او زیاده واقع شده چه او رذل و کم همت بوده اما راقم حروف نظر بر قول خواجه حافظ شیرازی کرده و این بیت او را دستورالعمل ساخت :

گویا که دل از غصه بروی تو دویده

بیت

کمال سر محبت به بین نه نقص گناه