سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ چهارم در ذکر حضرات واجب التعظیم » ۱۹۶- منبع فضایل نفسانی، خواجه شهاب الدین عبدالله بیانی مشهور به مروارید

 

در صدف و ولد خلف خواجه محمد کرمانی است و او را یکی از سلاطین تیموری بضبط یا رسالت قطیف و بحرین فرستاده بود بعد از معاودت دری چند شاهوار و مرواریدی چند آبدار برسم تحفه آن شهریار آورده بود بدان جهت مسمی بآن لقب گردید اما وی از روی خلقت و استعداد و علو فطرات و ارشاد گوهریست که غواص روزگار همچو وی کم دری بروی کار آورده، لجه کمالاتش مملو از درر غرر فواید و بحر اندیشه استقامت پیشه اش مشحون بزواهر جواهر، نکات و فواید انایمش رقم نسخ بر رقاع و توقیعات استادان زرین قلم کشیده . مصرع : به ثلث او ننویسد کسی مگر یاقوت . مضراب مسرت آثارش قوت بخش روح و روان و حرکات دست رطوبت افزایش در خواص زیاده از آب حیوان، در عنفوان جوانی ملازمت سلطان حسین میرزا نموده صدرصد ارتش بفر وجود آن سرخیل ارباب فضل زیب و زینت گرفت و روز بروز رشد او در تزاید بود تا بمرتبه امارت رسید و در جرگه امرای عظام درآمد بجای امیر علیشیر مهر زد و تا آخر سلطنت آن پادشاه قیام و اقدام می نمود و بعد از آن کنج انزوا اختیار کرد و بکتابت مصحف مجید موفق گردید تا آنکه حضرت صاحبقران مغفور ملک خراسان بعز حضور مشرف گردانید و او را از زوایای خمول بیرون آورده رقم قبول بر ناصیه احوالش کشیدند و او بواسطه غلبه مرض آبله فرنگ آهنگ گوشه گیری کرده از شرف ملازمت استعفا نموده و در آن اوان وقایع سلطنت آن حضرت را بنظم و نثر در آورده و در سلک تحریر کشید .

فی الواقع بسیار خوب گفته است :

نظم بدیع و نثرت ای نازنین شمایل

هر کو شنید گفتا،لله در قایل

به اتمام تاریخ نثر توفیق یافته پیشتر از اختتام تاریخ منظوم نظام حیاتش از سلسله بقا فرو گسیخت و کان ذالک فی شهور رجب المرجب سنه اثنی و عشرین و تسعمایه، از نتایج طبق وقادش دیوان قصاید و غزلیات و رباعیات موسوم به مونس الاحباب و تاریخ شاهی و منشآت در میان فرق عباد مشهور است و تاریخ منظوم و خسرو و شیرین بواسطه عدم اتمام متداول نگشت، این چند بیت از منظومات ایشانست:

در این فکرم که با خود همدمی ز اهل وفا یابم

ولی چون خود پریشان روزگاری من کجا یابم

ترسم آنجا که حدیث رخ نیکو گذرد

گه بتقریب مبادا سخن او گذرد

ای خوش آندم که تو در دیده نشیمن کردی

گفتمت جان بجان کن، بدل من کردی

فکن ای بخت یکره استخوانم زیر دیوارش

که غوغای سگان از حال من سازد خبردارش

میان حسن تو و عشق من غبار نبود

مرا از آن گل رو بود خار خار و تو را

هنوز دامن گل مبتلای خار نبود

نبود چون تو گلی در همه کبودی چرخ

دمی که باغ رخت را بنفشه زار نبود

بشب رساند خطت روز بیقراری من

و گر نه بی تو مرا روز و شب قرار نبود

در این بهار برآمد خط تو، وه کاین بار

بهار حسن ترا حسن هر بهار نبود

زناز حسن فرود آمدی مگر امسال؟

که این نیاز که می بینم از تو پار نبود

بیانی از ستم یار کرد دل خالی

این رباعی از مونس الأحباب است :

و گر نه این همه تشنیع هم بکار نبود

یا رب که مرا صحبت جان بی تو مباد

وز هستی من نام و نشان بی تو مباد

انجام زمانه یکزمان بی تو مباد

این چند بیت در منقبت از قصیده ی اوست :

نمی بینم کسی غیر از علی بن ابی طالب

امام عرصه دنیا هژبر بیشه هیجا

چراغ یثرب و بطحا امام مشرق و مغرب

با حکام و دلایل حکم قرآن را تویی مثبت

بایجاب خلایق رسم ایمان را تویی موجب

پیمبر گفت کاسب را حبیب الله بدان معنی

که محبوب حق آمد هر که شد مهر تو را کاسب

بداندیش تو را منکوب می بینم از آن روزی

که از روی شرف داده پیمبر جای بر منکب

قلم چون رفته بر خذلان بد خواه تو در مبدا

چه خاصیت دهد هر چند باشد وحی را کاتب

امید از توست ما را نی ز زهد و توبه و تقوی

باین معنی که در غیب است حال فاسق و تایب

بد اندیش تو را منکوب می بینم از آن روزی

این بیت در شاهنامه در صفت جنگ از اوست و بسیار خوب واقع شده :

که از روی شرف دادت پیمبر جای بر مکسب

بفرق یلان تیغ را هردمی

این چند بیت در خسرو و شیرین در صفت شیرین از اوست :

چو مد الف بر سر آدمی

جمالش مصحف اسرار بیچون

نخستین حرف بروی سوره ی نون

چه باشد وسمه بر آن ابروی شنگ

بر او از گونه قوس قزح رنگ

دو چشم او ز مستی فتنه انگیز

بکف هر یک ز مژگان خنجر تیز

ز خال دلفریب و چشم جادو

پرستار جمالش ترک و هندو

دو رخسارش که هر یک لاله زارست

ریاض حسن را هریک بهار است

بزیبائی میان هر دو رخسار

کشیده بینی نازک قلم وار

برآن لوح جمال از حسن تقدیر

رقم زد چشم و ابرو کلک تصویر

چو عاجز دید از آن بینی رقم را

قضا بنهاد بر لوح آن قلم را

دهانش آب خضر، اما نهفته

لبش یاقوت ناب اما نسفته

حدیثش مژده ای از عمر جاوید

دهانش ذره ای، بر روی خورشید

بدرج گوهرش، درهای نایاب

بآب زندگانی گشته سیراب

زهم گیرند دندان و لبش کام

که شکر خوش بود با مغز بادام

زبانش برگ گل، در غنچه ناز

ولی آن گل، که در جنت شود باز

میان یک حصه از ده بخش مویش

غلط گفتم که نازکتر ز خویش

ز زانویش حدیثم میدهد روی

بلی ز آئینه طوطی شد سخنگوی

بهم زانوی آن سرو پریچهر

اگر مایل شود آئینه با مهر

ز عصمت هرگز آن لایق نه بیند

چون را قم حروف شاگرد او بود به همین واسطه اطنابی واقع شد .