صفی علیشاه » زبدة الاسرار » دفتر دوم » بخش ۷۳ - حکایت‌ شیخ‌ ابوالحسن‌ نوری رحمت‌ ﷲ علیه‌ و شرح حال خود گفتن‌ با شیخ‌ جنید قدس ﷲ اسراره

شیخ‌ نوری گفت‌ روزی با جنید

حرب‌ من‌ سخت‌ است‌ بِرهانم‌ ز قید

هست‌ سی‌ سال آنکه‌ او را طالبم‌

چون شود حاضر من‌ از وی غایبم‌

غایبم‌ تا آنکه‌ او حاضر بود

چون شوم پیدا من‌ او غایب‌ شود

هرچه‌ نالم‌ کاین‌ بود رنج‌ و محن‌

گوید او باید تو باشی‌ یا که‌ من‌

تا تو هستی‌ من‌ نی ام‌ ای مرد کار

چون تو گم‌ گشتی‌ شوم من‌ آشکار

با مریدان گفت‌ شیخ‌ با شکوه

حیرت‌ درویش‌ این‌ است‌ ای گروه

در تحیّر مانده سی‌ سال است‌ او

گشته‌ جانش‌ واله‌ و حیران هو

وجد و شوقش‌ بنگرید و اشتیاق

طاقتش‌ با اینکه‌ اینسان گشته‌ طاق

گفت‌ با او پس‌ امام اهل‌ شور

چونکه‌ آن شاه است‌ قهّار و غیور

غیرتش‌ نگذاشت‌ غیری در جهان

نیست‌ تا او هست‌ غیری در میان

غیر کبود، هستی‌ موهوم توست‌

غایب‌ است‌ او تا که‌ این‌ معلوم توست‌

آنچنان کن‌ که‌ چه‌ پیدا، چه ‌نهان

جمله‌ او باشد تو نَبوی در میان

آنچنان گم‌ شو که‌ عین‌ ما شوی

خود تو او باشی‌ اگر پیدا شوی

چیست‌ ما، اثبات‌ نفی‌ اندر لغت‌

چونکه‌ ما گشتی‌ نگنجی‌ در صفت‌

آنکه‌ ما شد، دائم‌ او پیدا بود

غیر الاّ نیست‌ گرچه‌ لا شود

بر صفاتی‌ کی‌ شود موصوف‌ او

کل‌ شی‌ءٍ گفت‌ هالک‌ غیر هو