مرحبا پروانگان جمع حق
داده جان در کربلا بر شمع حق
جملگی بر دور شمع کبریا
جمع و جانشان غرق جمع کبریا
پیش شمع حق همه پر سوخته
سوختن را هم ز شمع آموخته
آتشی بر جان ز شمع انگیخته
سوخته در شمع و پیشش ریخته
گشته زآن پروانههای خسته جان
دامن شمع خدا پروانه دان
در وجودش شمع حق مبهوت و مات
نی ز موت خویش آگه، نی حیات
لال و خاموش از صدا و دمدمه
بی صدا در شمع حق فانی همه
بهرجانبازی به دور شمع جمع
بیخیال از مزد جانبازی ز شمع
هیچ کس را نی خیالی در نظر
جز خیال آنکه خود را زودتر
ناگهان بر شعله شمعش زند
جان خود را پیشتر قربان کند
جان هر یک فارغ از اندوه و غم
جز غم اینکه یک است این جان و کم
جان هفتاد و دو پروانه به نام
پر زنان بر دور شمع حق تمام
نی خبر از جمع و نی از فرقشان
غرقه عشق از قدم تا فرقشان
رفته بر باد محبت جانشان
تیغ و زوبین نرگس و ریحانشان
آن یکی سرمست و آن دیوانهای
آشنا با حق ز خود بیگانهای
نه در آنکه عاقل و دیوانه کیست
آشنا باحق که و بیگانه کیست
کرده شیدا عاقل و دیوانه را
هِشته از کف گنج و هم ویرانه را
غافل از آن کاین خود آب این آتش است
یا که آب آرام و آتش سرکش است
بود قحط آب اگر از بهرشان
کنده بُد سیلابِ مستی شهرشان
نزد آتشخواره کآتش کش بود
گو نباشد آب چون آتش بود
نیست آتش خواره را حاجت به آب
آبِ عالم گو شود خشک و سراب
خود چه حاجت آب، آتش خواره را
بلکه ضد است آب، آتش پاره را
نار عشق آن را که در خود پرورد
در دل عاشق مدام آتش خورد
عاشق بی خود بود آتش مزاج
بر سر از آتش نهد همواره تاج
عاشق آتش جگر شطّاری است
کار او همواره آتش خواری است
مرحبا شطّاریان کربلا
غرق آتش غافل از آب و هوا
یافته مردان آتش خوی عشق
تربیت ز آب و هوای کوی عشق
باز بوی عشقم آمد بر مشام
شد زبانم آتشین اندر کلام
کرد مغزم را پریشان بوی عشق
نطق جانم شد پریشان گویِ عشق
نک پریشان است حرفم ای خلیل
در بیان اینک مخواه از من دلیل
تا من آیم از جنون خود به عقل
گویم از عقل و حکم چندی به نقل
صحبت از دیوانگان آید به پیش
حرفشان سازد مرا دیوانه کیش
چو حکیم آری دلیل دیگرم
رو کنون تا عقلی آید بر سرم
گرچه نزد آنکه آن دیوانه خوست
عقل و حکمت صحبت سنگ و سبوست
آنکه اندر عشق افسانه بود
هر دمی صد بار دیوانه بود
اشتر جانم دگر دیوانه شد
جانب صحرا دوان از خانه شد
از دها ن آورد بیرون شقشقه
کرد عقلم را ز بَل بَل تفرقه
باز شیر جذبهام زنجیر کَند
کی شود این شیر در زنجیر بند
بستن شیر است اگر اندیشهات
باید از زنجیر سازی پیشهات
آنکه بُد زنجیر ساز ما کجاست
کو مسلسل گفت راز ما کجاست
گوید از زنجیرِ زلف آن نگار
نکتهها تا شیر جان گیرد قرار
حرفم از زنجیر سازی بازی است
کار مجنون سلسله پردازی است
حرف زنجیرم پی تدبیر بود
بند عاشق، ورنه کی زنجیر بود
جذبه مجنون نوازش شیر ماست
مو به موی زلف او زنجیر ماست
شیرِ مستی را که عشقی بر سر است
هرچه زنجیرش کنی مجنون تر است
چونکه دیوانه است حالی شیر ما
زلف او هِل تا دهد زنجیر ما
دلبرا زنجیر ما گیسوی توست
جان ما آشفته اندر موی توست
زیر زنجیرت چو عمری خفته ایم
هین بده زنجیر تا آشفتهایم
من ز زنجیر تو چون دیوانهام
در جهان اندر جنون افسانهام
من نخواهم غیر از این دیوانگی
دارم از عقل و خرد بیگانگی
ای حکیم عشق از ما راز گو
وز جنون ما حدیثی باز گو
یامجیرَالعقل فتّان الحِجی
ما سِواک لِلْعقُولِ مرْتَجی
ما اشْتَهیت العقلَ مُذْجننْتَنی
ما حسدتُ الحسنَ مُذْ زینْتَنی
هل جنُونی فی هواک مستَطاب؟
قُل بلی وﷲُ یجزیک الثواب
پارسی نطقیم ما تازی مگو
حرف جز زآن ترک شیرازی مگو
گرچه نه شیرازی و نه تازی است
جا به شیرازش پی دمسازی است
حد و جا از بهر عقلِ فارق است
عاشق اندر جمع حق مستغرق است
آنکه جانش غرق بحر کبریاست
کی مقید بر مکان و حد و جاست
من که اینک بیخود و مستانهام
برکند گو سیل، شهر و خانهام
تشنهای کش جان بود در التهاب
می شتابد هر طرف از بهر آب
در بیابان گر بر او سیلی زند
کی تواند دل ز وصلش برکند
خاصه مستسقی و عطشانی چو من
کآیدم سیلاب جذب ذوالمنن
چیست جذب حق، عنایت بنده را
جان فدا این جذبه پاینده را
عون حق گر شامل انسان نبود
کی خود او حمل امانت مینمود
از امانت درمیان آمد حدیث
بهر حملش ای غیاث المستغیث
قلب ما را از عنایت کن قوی
هم بده توفیقمان در رهروی
این امانت بس شدم سنگین به دوش
آمدم از عالم مستی به هوش
حمل این بار آدم نازک عیار
چون کند، جبر است این یا اختیار
نکته تفویض و جبر آمد به پیش
ای حکیم اینک فراده گوش خویش
خویشتن را پای تا سر هوش کن
جام تحقیقی از این خُم نوش کن
حلّ این اسرار کار عارف است
کی کلامی زین معانی واقف است