منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸ - در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی

تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان

از ابر نوبهار چو باران فروچکید

چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید

باد صبا بیامد و آن حله بردرید

آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید

و آمد پدید باز همه دشت پرنیان

از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت

سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت

برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت

چون باد نوبهار برو دوش برگذشت

شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت

افکند نیلگون به سرش معجر کتان

آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم

وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم

زو دسته بست هر کس مانند صد قلم

بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم

اندر میان هر قلمی زو یکی شکم

آگنده آن شکمش به کافور و زعفران

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر

دارد همیشه دوخته از پیش بادبان

برگ گل سپید به مانند عبقری

برگ گل دو رنگ به کردار جعفری

برگ گل مُوَرَّدِ بشکفتهٔ طری

چون روی دلربای من، آن ماه سعتری

زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری

گویی که زر دارد یک پاره در میان

چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها

باران‌ها چکید و ببارید ژاله‌ها

تا گرد دشت‌ها همه بشکفت لاله‌ها

چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها

بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها

وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان

بنمود چون ز برج بره آفتاب روی

گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی

چون دید دوش گل را اندر کنار جوی

آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی

بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی

گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان

گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها

نه تارها پدید برآنها نه پودها

مرغان همی‌زنند همه روز رودها

گویند زار زار همه شب سرودها

تا بامداد گردد، از شط و رودها

مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان

تا بوستان بسان بهشت ارم شود

صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود

بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود

مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود

افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود

بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان

بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر

ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر

قمری همی‌سراید اشعار چون جریر

صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر

چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر

گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان

تا بادها وزان شد بر روی آب‌ها

آن آب‌ها گرفت شکن‌ها و تاب‌ها

تا برگرفت ابر ز صحرا حجاب‌ها

بستند باغ‌ها ز گل و می خضاب‌ها

برداشتند بر گل و سوسن شراب‌ها

از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان

عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد

چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد

اطراف گلستان را چون نیک بنگرد

پیراهن صبوری چون غنچه بردرد

از نرگس طری و بنفشه حسد برد

کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار

گر در کنار یار بود، خوش بود بهار

ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار

می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار

با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار

این ناز بیکرانت تو برگیر از میان

تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم

دانی به هیچ حال زبون کسی نییم

تا روز با سماع بتانیم و با مییم

داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم

آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم

میر بزرگوارست و اقبال او همان

پور سپاهدار خراسان، محمدست

فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست

آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست

نیکو خصال و نیکخویست و موحدست

آنکس که او به حق سزاوار سوددست

جز وی کسی ندانم امروز در جهان

نصرست باب میر که فخر انامه بود

بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود

از میر مؤمنینش منشور و نامه بود

خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود

از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود

بودند خلق زو به همه وقت شادمان

اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر

بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر

فرمانبرش بدند همه سیدان عصر

افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر

اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر

خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان

اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد

کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد

او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد

این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد

ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد

شکر آن خدای را که چنین باشدش توان

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست

وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست

دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست

چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست

بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان

ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی

زین زمان تویی و چراغ دول تویی

چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی

هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی

پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی

چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان

از جود در جهان بپراکند نام تو

گردد همی سپهر سعادت به کام تو

خورشید زد علامت دولت به بام تو

تا گشت دولت از بن دندان غلام تو

چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو

از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان

از نام و کنیت تو جهان را محامدست

وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست

خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست

کت بخت تابعست و جهانت مساعدست

تو آسمانی و هنر تو عطاردست

وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان

با این نکو نیت که تو داری بدین صفت

دارد به کارهای تو سلطان تو نیت

زیر نگین خاتم تو کرد مملکت

بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت

این کار را ز اصل نکو بود عاقبت

آخر هزار بار نکوتر شود از آن

تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود

تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود

تا ابر نوبهار مهی را مطر بود

تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود

تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود

از آب تیر ماهی و از باد مهرگان

عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد

همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد

پیشت به پای صد صنم چنگساز باد

دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد

بر تو در سعادت همواره باز باد

عیش تو باد دایم با یار مهربان