گوش کن تا با تو ای فرخنده کیش
باز گویم حاصل افعال خویش
از شکست کشتی ام گر طالبی
بود مقصد دفع شرّ غاصبی
کآن شه غاصب هر آن کشتی که دید
بی ز عیبی بهر خویشش برگزید
وآن یتیمی چند را تا اغتشاش
در نیاید زین تظلّم در معاش
پس شکستم کشتی ای را با تبر
تا شود از صاحبانش دفع ضر
چیست این کشتی دل مرد مرید
شاه غاصب، نفس جبّار عنید
تا تو را این دل درست و بیغش است
رهن جور آن عنود سرکش است
چون به دست شیخ ره دادی تو دل
کشتیات را بشکند شیخ مدل
تا ز شرّ نفس کافر وارهد
چون رهید اشکسته را مرهم نهد
لاجرم فرمود حق با اهل سرّ
هست جایم در قلوب منکسر
هر دلی کاشکست، اندر وی منم
در دل بشکسته تانی جستنم
گر دلت بشکست آن کو در وی است
زین شکستت صد درستی در پی است
دل گر او یار است گو بشکسته باش
ور طبیب آن است گو جان خسته باش