دیدة حق بین ز حق جو ای پسر
پس مؤثر را عیان بین در اثر
تا بری پی بر مؤثر از اثر
معرفت را نیستی کامل نظر
عارفان که دُرّ معنی سُفتهاند
این اثرها را عوارض گفتهاند
معرفت مر ذات باقی را سزاست
عارضی را نی که دیگر دم فناست
زآن سبب گفتند ارباب شهود
اصل نبود نزد عارف جز وجود
وآنکه باشد اصل نبود جز یکی
کثرت از ماهیت آمد بیشکی
زآنکه واحد صادر از واحد بود
هرکه داند غیر از این ملحد بود
چونکه مشرق گشت خورشید وجود
ذره ها را داد، بودِ او نمود
ذره را در هستی استقلال نیست
فعل شمس است و خود او فعال نیست
نسبت ذرات بر ماهیت است
خود عدم را با مهیّت نسبت است
شمس را سایه نباشد ای پسر
سایه ها ز آثار دیوار است و در
سایه خورشید غیر از نور نیست
بر تو محسوس است این مستور نیست
لاجرم فرمود پیر معنوی
بهر ما این راز را در مثنوی
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بی پا بدیم آن سر همه
چونکه ظاهر گشت نور آن سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
گوشِ هُش را دار حاضر کج مرو
ز استماع این سخن جبری مشو
تا نپنداری که گویند اهل سِیر
خلق مجبورند اندر شرّ و خیر
ایستادی چون تو پیش آفتاب
بر زمین عکسی فتاد ای ذو لباب
از تو است آن سایه نه از شمس ای عمو
زآنکه شد بند سکون و فعل تو
یا چو در آیینه بینی روی خویش
خوی خود را ساز راجع سوی خویش
زآنکه در آیینه نبود خوب و بد
خوب و بد ز آیینه گردد بر تو رد
حسن و قبح ما چه گویی کز کجاست
حسن و قبح سایه از خور یا ز ماست
ذات حق را چون به وحدت قائلیم
فعل واحد را ز واحد قابلیم
این همه گفتیم لیکن سر مپیچ
زینکه جز حق هر چه اعراض است و هیچ
این من و ماها حجاب حُسن اوست
پرده را بردر عیان بین روی دوست
تا تو اندر پردة هستی دری
کی برون بینی از آن روزن سری
زین تعیّن ها بپوشان چشم دل
خویش را با دوست پس بین متّصل
در جهاد نفسِ کافر نِه قدم
تا شود مکشوفت اسرار قدم
چون تعیّن رفع گردد از میان
جز وجود حق نبینی در عیان
چون تویی رفت از تو، عین او تویی
بیتغیّر بحر و شط و جو تویی
در میانه چون نه ما ماند و نه من
زین فنا یابی بقای ذوالمنن
خواهی ار تفصیل این شرح نکو
باش حاضر تا بیابی مو به مو
چون علی اکبر شهید کربلا
نور چشم انبیاء و اولیا
دید کآن سلطان اقلیم وجود
خالق جان مالک غیب و شهود
مانده همچون ذات خود فرد و وحید
جمله اصحابش ز تیغ کین شهید
ای پسر یک قید تو اصحاب توست
بگذر از اصحاب و یاران در نخست
رونق بازار عشق این مفلسی است
آخر کار فقیری بیکسی است
تا تو را دل بند اصحاب است و یار
چُست نبوی در طریقت ره سپار
هرچه داری کن دمی قربان عشق
نه قدم مردانه در میدان عشق
یک تعیّن خویش و پیوند تو است
این تعیّن تا تویی بند تو است
زین سخن بگذر شود تا خامه گرم
گو علی اکبر کند هنگامه گرم
شاه را چون دید تنها آن جناب
ترک هستی کرد و آمد نزد باب
گفت کای سلطان ملک جان و دین
واصلان را منزل حق الیقین
برق عشقت سوخت یکجا خرمنم
سالک راه فنایت نک منم
هر که در راه تو سر داد آن ولی است
ترک سر کردن کنون کار علی است
من علیم در تو لیکن دانی ام
فانیم گر لایق آن دانیم
باز هِشتم بر تو کار خویش را
کار با مولا بود درویش را
ره رو اینک جان من در راه توست
واقف از حالم دل آگاه توست
آمدم تا از تو گیرم رخصتی
خضر راه عشق اینک همّتی
سر چو بالا کرد آن رب غفور
سالکی را دید غرق بحر شور
از دو عالم دست و دل برداشته
هر چه را جز حق عدم انگاشته
آتشی در دل ز عشق افروخته
ماسوا را جمله در وی سوخته
گفت شاهش کای درِ دریای عشق
مظهر حُسن، آیت کبرای عشق
رو که هستم من به دل دمساز تو
تا به منزل، همدم و همراز تو
چون شوی در منزل اسماء مکین
کآخرین منزل بود آن ای امین
در سراپرده ز میدان بازگرد
باز از انجام بر آغاز گرد
کاندر آن منزل به تأیید صمد
تو فناء فی الشیخ گردی ای ولد
بس عجایب بینی آنجا ای علی
دار مخفی هرچه را بینی جلی
سالکان راه حق را ای پسر
هست افزون اندر این منزل خطر
باید آنجا باز شیخ آگهت
بگذراند از خطرهای رهت
گرچه آنجا نیست جسم و جان دخیل
لیک باید شیخ جسمانی دلیل
بی چنین شیخی که سلطان دل است
خود ازین منزل گذشتن مشکل است
چون علی اکبر به تأیید پدر
سوی میدان فنا شد ره سپر
گرچه خود اندر طریقت شاه بود
عارفان را رهبر و همراه بود
لیک تا دانی تو ای فرخنده پی
کاینچنین باید نمودن راه طی
از پی ارشاد و تکمیل ای شگفت
راه افزون رفته را از سر گرفت
چون سراج معرفت وهّاج شد
مصطفایی جانب معراج شد
جبرئیل عقل تا میدان عشق
در رکاب آن مه کنعان عشق
چون به میدان دست بر شمشیر زد
تیغ لا بر فرق غیر پیر زد
ذات باقی نیست یعنی جز حسین(ع)
عین نفی اند این تمام و نفی عین
جبرئیل عقل از رفتار ماند
خانه خالی، غیر رفت و یار ماند
آری آری عقل اینجا فانی است
ذات باقی عاشق میدانی است
شمس میدان تاب وحدت برفروخت
پرده های عقل و کثرت را بسوخت
هستی وهمی سحاب کثرت است
در پس آن آفتاب وحدت است
هستی شهزاده چون شد برکنار
ابر وا شد،شمس حق شد آشکار
شمس حق را نور او ستّار اوست
چیست سبحات جلال انوار اوست
مرتضی(ع) آن پادشاه پاک ذیل
گفت چون سرّ حقیقت با کمیل
بهر او انوار را اندر مقال
کرد تعبیری به سبحات الجلال
لاجرم شهزادة کامل نصاب
شمس حق را جلوه گردید از سحاب
از سحاب، نور شمس وجه پیر
جلوه گر شد بیاشارات مشیر
نیست اینجا مر اشارت را زبان
نی اشارت میپذیرد، نی بیان
گرم شد زآن جلوه جان آن جناب
در قتال خصم هی زد بر عِقاب
بر زبانِ تیغ او لای دگر
گشت جاری بهر الاّی دگر
چونکه الاّ جلوه گر شد لا کجاست
در مقام عشق، او و ما کجاست
حرص او چون دید معشوق وجود
بی تأمل جلوه ای دیگر نمود
بیشتر شد وجد و ذوق باده خور
کرد ساقی باده را پالوده تر
بعد هتک سرّ او جانان او
کرد غالب سرّ خود بر جان او
گشت غالب بر دلش جذب الاحد
شد دلش مغلوب سرّ لا تعد
گشت شارق نور صبح معتدل
شد در او ظلمات کثرت مضمحل
وصف توحیدش چو در دل رخ نمود
هیکلی را دید کافزون دیده بود
سرّ لو کشف الغطا شد منجلی
دید راز آن علی را این علی
چیست لو کشف الغطا توحید عین
هیکل توحید نبود جز حسین(ع)
شد چو بر وی کشف اسرار وجود
دید در دار وجود اندر شهود
جز حسین بن علی(ع) دیّار نیست
اوست فرد و هیچ با او یار نیست
ذات عالی اوست باقی جمله پست
نیست با او هیچ و، او در جمله هست
تا به اسماء شد به جانش فتح باب
تا به حق زینجاست باقی یک حجاب
تا فنا اینجا مقامی بیش نیست
از من و تو غیر نامی بیش نیست
عارفی کو گوهر اسرار سُفت
این مقامت را فناء فی الشیخ گفت
ذات تو چون شد فنا در ذات شیخ
نفی اوصاف تو شد،اثبات شیخ
شیخ چون حق را بود اوصاف ذات
تو شدی اینجا فنای فی الصفات
سالک اینجا گرچه اوصافش فناست
لیک آن عین ثبوتیّش بجاست
چونکه از وی نفی این اثبات شد
عارفش گوید فناء فی الذات شد
گرچه شیخ اوصاف ذات مطلق است
فانی او هم فنای فی الحق است
در فنای شیخ لیکن ای فرید
جلوة شیخ است ظاهر بر مرید
چون فنای ذاتی او را در رسید
ذات حق را در وجود خویش دید
نکته باریک است بگشا گوش جان
تا نلغزد فهم پستت ای جوان
فهم این نی کار عقل دانی است
عقل را بگذار کاین وجدانی است
گوش جان بگشا نگفتم ای عنود
در تعیّن مندرج باشد وجود
بل تعیّن در ظهورش هالک است
او چو خورشید و تعیّن کرمک است
در ظهور بحت خورشید وجود
کرمکان را کی بود، بود و نمود
کرمک ار بینی تو و اینت مشرب است
روز روشن پیش چشم تو شب است
ذات از فرط ظهور ای پاک جَیب
هست در عین بطون مستور و غیب
چون حجابات تعیّن جمله سوخت
نور خورشید حقیقت برفروخت
هر تعیّن در وجود حق هباست
تا نگویی نشئه مِی در کجاست
نشئه نی در باده و خود باده است
تا ننوشی باده کی گردی تو مست
نشئه خود عین می است و نی می است
نشئه مِی هر که نوشد در وی است
نشئه ها اندر حواس مردم است
نشئه نی در ساغر و نی در خُم است
ورنه باید خُم می مستی کند
پس عدم چون دعوی هستی کند
زآنکه از می نشئه ها مقصود ماست
بر وجود نشئه خُم مِی بپاست
نشئه در مِی کی عیان بیند کسی
مِی چو نوشی نشئه ها بینی بسی
معنی مِی نشئه های وافره
صورت او المجاز و قنطره
چون نشاط مِی، ز مِی باشد غرض
صورت مِی آن حقیقت را عرَض
پس مراد از هر عوارض علّت است
در وجود عارضی هم حکمت است
علت مِی آن نشاط است ای فتی
لیک بی معلول نبود علّتی
عارف آن باشد که در معلول دید
عین علّت را و آن علّت گزید
علّت تنزیل قرآن مجید
نیست الاّ مصطفای(ص) پاک دید
صورت تنزیل قرآن، احمد است
غایتش فهم رسول امجد است
غایت شرع رسول ار مقبلی
هیچ نبود جز تولاّی علی
سرّ نظم مثنوی مولوی
نیست الاّ آن حسام معنوی
بحرالاسرار مظفّر ای جواد
غایتش نبود به جز مشتاق راد
همچنین رحمتعلی هر درّ که سُفت
از زبان من سخنهایی که گفت
غایتش را کس نداند جز صفی
زآنکه غایت علّت است و مختفی
در فنای شیخ گردی ای فقیر
بر وجود علّت غایی بصیر
این سخن را نیست پایانی پدید
شبه احمد گو که در میدان چه دید
باز گو زآن یوسف دشت بلا
حیدر ثانی علی با ولا
عالم اسماء چو شد بر وی عیان
ماند باقی یک تعین بس گران
آن تعیّن آخرین منزل بود
بس گران در نزد اهل دل بود
گفت زین رو زادة شاه شهید
این تعیّن را به جان ثقل الحدید
هرچه نوشید از کف ساقی شراب
تشنه تر گردید و شد جویای آب
لاجرم مستسقی جامی ز شاه
گشت و از میدان شد اندر خیمه گاه
کای پدر از تشنگی جانم گداخت
بنده ای را شاید از جامی نواخت؟
گرچه ز اقسام تعیّن رستهام
کرده سنگینی آهن خستهام
زین تعیّن ساز جانم را خلاص
تا شوم مطلق ز قید عام و خاص
ثقل آهن عین ذات سالک است
کآن بجای و مابقی مستهلک است
لاجرم ز آیینه او شاه جود
زنگ آن عین ثبوتی را زدود
چون علی در ذات عالی شد فنا
زآن فنا شد مالک ملک بقاء
پس دهانش را به خاتم مُهر کرد
تا نگردد فاش راز اهل درد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
تا تو در بند مجازی ای پسر
زین حقایق نیست جانت را خبر
زین مجازی نفس دون تا نگذری
کی بر اسرار حقایق پی بری
کُندِ هستی را دمی از پا درآر
پس به بستان معارف کُن گذار
تا بدانی دُرّ معنی را که سُفت
و ین سخنها از زبان من که گفت