هر متاعی را دکّانی خود سزاست
زبدة الاسرار دکّان فناست
گر تو را ذوقِ فنا در کار نیست
حاجتت بر زبدة الاسرار نیست
خواهی ار اسرار ما را بنگری
بایدت تحصیل ذوق دیگری
غیر آن ذوقی که در گاو و خر است
آدمی را فهم و ذوق دیگر است
همچنین جز ذوق انسان ای ولد
عارفان را فهم و ذوقی میبود
پیش ذوق عارفان اندر بسیج
فهم و ذوق آدمی هیچ است هیچ
تا نیابد ذوق عرفان را دلت
زبدة الاسرار ندهد حاصلت
هر کسی اندر جهان جستجو
طالب هر چیز گردد ای عمو
باشد از وی حاصلی را ملتمس
حاصل این مثنوی عشق است و بس
شور عشقی گر به سر داری بیاب
راه و رسم عاشقان را زین کتاب
زآنکه کار عشق فانی بودن است
راه صحرای عدم پیمودن است
این فنایت بی بقایی کی بود
هر فنایی را بقاء در پی بود
چون به شهر چین عشق آن پری
رو کنی، بگذر ز ملک و سروری
پیش شاه چین ز هستی دم مزن
ورنه خو د را بی جهت برهم مزن
دعوی هستی بود خود بینیات
در حضور پادشاه چینی ات
چون شدی در پیش شاه چین عدم
هر چه خواهی بخشدت بی بیش و کم
چون نخواهی هیچ اندر راه عشق
خواهش استت بندگی شاه عشق
محرمی اندر حریم حضرتش
واگذارد بر تو مال و ملکتش
شاه چینی را گرت با او سری است
در حجاب قدس پنهان دختری است
هر که آمد آن صنم را خواستگار
غیرت شه برکشد زودش به دار
کای دنی ناخورده می، مستی کنی
در حضورم دعوی هستی کنی
این حکایت را حکیم معنوی
شرح فرموده است اندر مثنوی
رو فرو خوان آن حکایت را تمام
تا بیابی سرّ عشق لاکلام
اینچنین فرمود آن کامل فنون
در کتاب از بهر اصحاب جنون
جمله میگویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلکه سوی خویش زن را ره نداد
هرکه از شاهان بدین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران گشت جفت
شاه گوید چونکه گفتی این مقال
زود ثابت کن که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم ایمنی
ورنه بیشک من ببُرم حلق تو
برکشم از صوفی جان دلق تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پُر ز سرهای بریده خندقی
پیش شاه چین غرض شو محو و لال
تا دهد آن دخترت با ملک و مال
طالب او چون شدی پیری گزین
ورنه خود رسوا مکن در شهر چین
چونکه بر دستور آن شیخ امین
عرضه کردی خویش را بر شاه چین
عشق او جو ترک شهر و خانه کن
پیش شمعش خویش را پروانه کن
آمد اینجا یادم ای نور دو عین
قصه داماد شاه دین حسین
قاسم آن کو کرد جان کابین عشق
زد قدم مردانه پس در چین عشق
آستین عشق را بالا شکست
شیشه هستی به سنگ لا شکست
شد به نزد شاه چین مردانه وار
کای شه بی مثل و بی انباز و یار
بر نثارت گر چه از خود مرده ام
چون نبودم هیچ، جان آورده ام
گر قبولت هست در کوی فنا
سازمت این جان مسکین را فدا
شاه فرمودش در این ره ناگزیر
بایدت دستوری از پیری کبیر
جو ز وی تأیید تا پیر رهت
از ره و مقصد نماید آگهت
در زمان شهزادة فرخنده کیش
شد مؤید از روان باب خویش
یادش آمد کز پی دفع مِحَن
بسته تعویذی به بازویش حسن(ع)
چون گشود آن را شد از راز نهفت
واقف و هم با مراد خویش جفت
شاه دین فرموده بودش کای حبیب
چونکه عمّ خویش را بینی غریب
بیمرادی کن به راهش ترک سر
وز مراد و نامرادی در گذر
شو به چین عشق او بی پا و دست
چون شدی اقلیم چین بهر تو است
زبدة الاسرار هم در شور عشق
هست تعویذ تو بر دستور عشق
اندر این تعویذ پر معنی صفی
کرده آگاهت ز اسرار خفی
خود تو این تعویذ بگشا و ببین
تا شوی آگه ز راه و رسم چین
چین چه باشد عالم غیبالغیوب
شاه چین سلطان غفار الذنوب
تا در این چینت هوایی بر سر است
کی وصال ماه چینت در خور است
چون شدی در عشق فانی، شاه چین
بر تو بخشد ملک چین و ماه چین
نزد آن سلطان قهار غیور
کاهل هستی از حریمش مانده دور
تا تو را اظهار هستی زهره است
جانت از الطاف او بیبهره است
سوز در نار جلالش جان خویش
بگذر از آمال و از اعیان خویش
تا تو را چون بیند آن شاه وحید
فارغ از اندیشه بیم و امید
جز غم عشقش هوایی در تو نیست
فانی اویی و مایی در تو نیست
نی طمع بر ملک و مالش بستهای
نی دل و جان بر عیالش بستهای
ملک و دختر بر تو بیپروا دهد
هر چه دارد مر تو را یک جا دهد
چون قدم در عشق شاه چین نهی
بایدت تحصیل پیر آگهی
تا وی آموزد تو را رسم و سلوک
تا چسان رفتار باید با ملوک
خاصه شاه چین که سلطان بقاست
جان سلطانانِ جان پیشش فناست
مشکلی چون پیشت آید ای فقیر
باز کن تعویذ و بین دستور پیر
قاسم از دستور آن شاه رئوف
یافت چون از رسم و راه چین وقوف
برد آن تعویذ، مرد راه عشق
پا و سر گم کرده نزد شاه عشق
این زمانش دید شاهی بینظیر
سالکِ چین گشت با دستور پیر
آمده در خانه از ره، نی ز بام
با خبر از راه و رسم چین تمام
شاه فرمودش که پیر راه چین
شیخ ربانی حسن(ع) سلطان دین
کرده در حقت سفارشها به من
جمله را آرم بجا اندر زمن
هر چه در حقِّ تو فرمود آن کنم
مر تو را در شهر چین سلطان کنم
چون تو جان در راه ما کردی فدا
محرمی اندر حریم راز ما
داد بر وی دختر معصوم خویش
کرد با او رأفتی ز اندازه بیش
چون مؤید گشت از پیر خبیر
شد به ملک صورت و معنی امیر
تا تودانی کز تو تا حق یک دم است
وآن دم اندر پیر فرّخ مقدم است
بازبین کآن شیر مرد پاک دین
چون قدم زد در ولای شاه چین
چون ز میدان شد بلند آواز کوس
نی زخود ماندش خبر، نی از عروس
بانگ طبل آن پیک حق است ای کیا
که زند بر عاشقان حق صلا
بر صدای طبل اندر ماریه
عاشقان دادند جانِ عاریه
زآن صدا سلاّک مستعجل شوند
در مقام ترک جان یکدل شوند
آری آری کی کند صبر و شکیب
عاشقی را که زند بانگش حبیب
حق ز بانگ طبل اندر کربلا
عاشقان را سوی خود میزد صلا
این صدا بر جان طالب غالب است
عاشق بیدست و پا را جاذب است
جان عاشق زین صدا جاجُم شود
بهر رفتن دست و پایش گم شود
زین صدا عشاق بیافسر دوند
سوی میدان فنا از سر دوند
این صدا از حق ندای ارجعی است
زین صدا،کر گوش جان مدعی است
لاجرم قاسم ز بانگ طبل و کوس
چشم را نادیده پوشید از عروس
گشت یکسان پیش او عیش و عزا
بر سر عیش و عزا زد پشت پا
پیک حق را گفت اینک حاضرم
هر بلا کز حق رسد بر جان خَرَم
عاشق صادق ز غم آزاده باش
امتحان حق رسید آماده باش
گفت چون ترسم که هست این طبل عید
گو دهل ترسد که زخم او را رسید
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بایستم
عاشقم من گشتهام قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
فارغم از طمطراق و از ریاء
قل تعالوا گفت جانم را بیا
عیش و شادی نزد عاشق لعبت است
من نه طفلم نه بر آنم حاجت است
من به فرق عیش و شادی پا زدم
عیش عاشق ترک جان است، آمدم
سوی میدان تاخت از بهر نبرد
شد کمیت همّتش میدان نورد
چون به میدان قاسم از خرگاه رفت
از قفای او دعای شاه رفت