دار حاضر گوش و هوش خویش را
تا بگویم حال آن درویش را
گوش گر داری بر این شرح دقیق
با خبر گردی ز یک سرّ طریق
بود درویشی به حق پیوستهای
وز قیودات طبیعت رستهای
داشت اندر دل ز سرّ من عرف
عزم طوف مرقد شاه نجف
کرده بود از اتفاقات زمان
روز عاشورا در آن صحرا مکان
آمدش ناگاه آوازی به گوش
وآن صدا از سر ربودش عقل و هوش
گوش هُش را چون فرا داد اندکی
ز العطش بشنید بانگ کودکی
آن صدا درویش را مجذوب کرد
روی جانش را سوی محبوب کرد
هاتف حق باز بر زد زآن صدا
از مقام فرق بر جمعش صلا
جَست از جا آن خراباتی نَسب
کرد پر کشکول دل ز آب طلب
از خراب آباد جان برداشت آب
پس روان شد در خرابات خراب
بیخبر کآنجا حساب دیگر است
تشنه رفتن ز آب بردن بهتر است
چون صدای آبت ای مرد طلب
میرسد بر گوشِ جان، شو خشک لب
جذب عشقت چون سوی آن پادشاه
می کشد ای طالب راه اله
هرچه داری از خودی برجا گذار
نیستی بر، ارمغان از بهر یار
تا که بیسرمایه او سودت دهد
آب از سرچشمه جودت دهد
طالبان را التهاب اُولی تر است
تشنه رفتن سوی آب اُولیتر است
شاهد این حرف را گر رهروی
گوش کن از قول پیر معنوی
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
آب رحمت بایدت رو پست شو
وآنگهی خور خمر رحمت مست شو
ای علی رحمت ای قطب زمان
ای به رحمت ساقی مُستسقیان
ای همه دریا تو و هستی نمی
وی ز نایت عالم و آدم دمی
خود تو چون مُستسقیان را ساقیای
ساقی آن بادة اطلاقیای
هم کشیدی خوش تو از فضل اَتَم
خشک لب خود سوی بحر رحمتم
تشنه تر گشتم از آن آب رَشَد
جام دیگر کن کرم کآبم کشد
کن عطا جامی دگر کز رشح او
جامه جان را نمایم شست و شو
زآن میای کآتش زند بر هستیام
کن کرم جامی و بنگر مستیام
تا کشم رخت فنا در کوی تو
وآنگه از چشم تو بینم روی تو
زآنکه تا چشم این یقین چشم من است
دور از دیدار حسن ذوالمن است
کی تواند دید عشق تابناک
غیر خود را ناظر آن حُسن پاک
تا نبیند غیر خود را در جهان
غیرتش نگذاشت غیری در میان
ای به غیرت در ضمیر من ستیر
باز فرما شرح حال آن فقیر
کز بیابان آب سوی بحر برد
بحر معنی گشت و آب از بحر خورد
گر به صورت زائر مولا بُد او
ره به مولا برد و خود مولا شد او
چون به سوی آن صدا شد با شتاب
تا رساند بر لب آن تشنه آب
دید صحرایی پر از تشویش و باک
جسمهای کشتگان غلطان به خاک
جسمهای پاک اللّهی همه
غرق خون با کسوت شاهی همه
دید یک سو چون فکند او چشم دل
ذات حق را در لباس آب و گل
همچو ذات پاک خود یکتا و فرد
ایستاده در میان خاک و گرد
بیدل و روشن روان از جذب هو
با دل روشن، روان شد سوی او
از جلال آن ظهور بیمثال
هستیاش شد آب یکجا ز انفعال
برد گر آب،آن دم از شرم آب شد
در تزلزل جانْش چون سیماب شد
چون ز هستی دید آن سلطان جود
نیست باقی هیچ او را در وجود
عقل و روحش گشته یکجا محو و مات
از ادب در مهر آن سلطان ذات
بر نیاز آورده جان را پیش حق
گشته در فقر و فنا درویش حق
بی خود از محوی و اثباتی شده
هم خراب و هم خراباتی شده
همچو موسی گشته در طور حضور
جانش از دیدار حق لبریز نور
هین چه گفتم بود عکسِ نور او
آن کلیم و نار نخل طور او
چشم رحمت شاه سوی وی گشود
ز انبساطش کرد لاهوتی وجود
کای سوی بحر وجود آورده آب
بین در این دریا جهان را یک حباب
بهر من آب روان نایاب نیست
قحط احباب است، قحط آب نیست
خواهم ار من، آتش آبِ خوش شود
ور نخواهم، آب هم آتش شود
اینکه بانگش ز العطش هر دم بپاست
ز آب فیضش زنده جان ماسواست
بنت شاه لم یلد لم یولد است
بر خلایق فیض عامش بی حد است
ناله او نی ز سوز تشنگی است
گوش هش دار این صدای تشنه نیست
غلغله عشق است این در کربلا
که زند بر تشنگان حق صلا
آب هستی را بریز و بنده شو
نوش کن جام فنا و زنده شو
آب عاشق خون ناب است ای فقیر
آب در چشمش سراب است ای فقیر
هَل ز کف کشکول آب ای حق پرست
دل به دست آور ز دلدار الست
گر رِفایی مشربی در سلسله
شد کمیل از ما امیر قافله
چون فقیر از سرّ کار آگاه شد
وز نگاه حقِ مطلق شاه شد
از دم سلطان جود منبسط
گشت سر تا پا وجود منبسط
صوفیانه شد برون از تاج و دلق
بر دم شمشیر برّان داد حلق
داد سر جانش به حق معراج یافت
وز شهادت فرق پاکش تاج یافت
گشت اندر نقطه وحدت فنا
زآن فنا گردید درویش خدا
آری آری این مقام وحدت است
اکتساب این مقام از خدمت است