باز باد جذبه میجنباندم
گر روم بپذیر، کو میخواندم
عون گرداننده با گردنده شد
گردش و دل هر دو ازجا کنده شد
زین پریشان گفتها در حیرتم
کز چه و با کیست روی صحبتم
یافتم گفتار خود را کز کجاست
هم مخاطَب هم مخاطِب پیر ماست
در زبان من بیان او نهان
کیستم من، هم زبان او هم بیان
بنده کِبوَد تا زبان داری کند
بر زبانم حق سخن جاری کند
آنچه می گویم من از با یا الف
قصد عشق است ارچه لفظم مختلف
من چو طوطی در پس آیینه ام
ریزد او نقش سخن در سینه ام
با لب طوطی است چون استاد جفت
هرچه طوطی گوید آن استاد گفت
طوطیِ بندی دم ار ز آواز زد
تو مدان از طوطی، آن استاد زد
خهخهای طوطی سخن بیپرده گشت
تو چه پوشی پرده،کآب از سر گذشت
یار ما بیپرده در شیراز عشق
گفت رازت تو چه پوشی راز عشق
شهر گشت آشوب و تن مغلوب دل
جان فدای شاه شهرآشوب دل
من ز خود رفتم دلا دلدار باز
بر سر حرف است زو بشنو تو راز
عقده های زلف را بگشوده است
تا دل دیوانه را آرَد شکست
جَیش سودا بر سر آوردم هجوم
من ندانم زین پس آداب و رسوم
زد به هم یکجا سر و سامان مرا
کرد از افسانه سرگردان مرا
بست بر زنجیر سودا محکمم
داد سر زآن پس به صحرای غمم
شانه کرد او زلف و من گشتم پریش
نک پریشانم ندانم حال خویش
طرّة آن دلبر دیوانه کُش
از سرم بربود یکجا عقل و هُش
من ز خود رفتم دلا تا دلبرت
از غم سودا چه آرد بر سرت
من ز خو د رفتم تو حرفش دار گوش
شد ز یک هی از سر دیوانه هوش
دم مزن کاینک دلا دیوانهام
عقل ها را برکَند افسانهام
عقل چبود، من کیام، دیوانه کیست؟
هین چه افسون گویم این افسانه چیست؟
بسته بر افسانه زلف دلبرم
زآن کشش همواره میگردد سرم
عشق آمد آتش اندر عقل زد
طعنه بر گفتار و عقل و نقل زد
کوفت مغزم را و عقل از چنگ شد
کلّهام زآن کلّه کوبی دنگ شد
حالی از چرخم چه باک ار هی زنم
نک به فرق چرخ و چنبر پی زنم
طبل وحدت را کنون افشاء زنم
لا گذارم نوبت الاّ زنم
دم مزن کز لا و از الاّ شدم
باخود آ هی بی خدا هی بی خودم
آمد از کُه سیل و دریا دشت شد
بند و بست و پشته و پل، پست شد
شهر و کوه و دشت را سیلاب کَند
چرخ و سنگ و آسیا را آب کَند
جوی و بحر و دجله و شط شُد یکی
علم و حرف و نقطه و خط شد یکی
غمزه آمد چشم و ابرو گشت یک
ما و من رفت و من و او گشت یک
زد به دفترخانه باد عشق تیز
کرد طومار خرد را ریز ریز
عشق آمد در مقام اُشتلم
عقل دانی،دست و پا را کرد گم
کرد بیرون سر نهنگِ لا، ز یم
فُلک و لنگر را کشید اندر به دم
پالهنگ افکند عشقم برگلو
میکشد بنگر چسانم سو به سو
گاه در بحرم کشد گاهی به بَر
گه به دیوارم زند گاهی به در
استخوانم را سراسر کوفته
کرده حالم را ز وهم آشوفته
تا نگویی کز چه رو آشفتما
با غم آشفته مویی جفتما
این سخن کو تا نپنداری منم
من شدم بی من که دانی ذوالمنم
هی کجایم من که عرشم زیر پاست
هی چه ما و هی چه من عالِم خداست
چند گویی حرف قهرآمیز هی
لطف کن ای تیر قهرت تیز هی
نیست حالم در سخن بر جای خویش
سامعا بپذیر گر گویم پریش
من کجا بودم چه می گفتم سخن
خاکم ار گفتم من و ما بر دهن
ای فقیران کاردها حاضر کنید
بایزید عصر را برتن زنید
واجب آمد اینکه بکشندم به دار
تا اناالحق گوی گردد سنگسار
من نگویم این سخن را آنکه گفت
باز رو در پردة غیبت نهفت
گاه گاه از پرده میآید به در
می زند حرفی و گردد مستتر
بل بلی گر کرد اشتر ز اُشتلم
شقشقه شد در دهانش باز گم
رحمت مولا که پیر کامل است
این بیانم را گواه عادل است
آنکه هم معروف و هم معروفی است
ناطق از نطق صفیِ صوفی است
بنده پروردن عیان از رحمتش
ای زهی بر قدرت و بر غیرتش
کو زبانی تا ثنای او کنم
هم زبان مر وام از آن خوشخو کنم
شرح احسانهای او گویم مگر
نی چه گویم کز شمار ست آن به در
آنکه مدّاحش حق اندر معنی است
از ثنای ما یقین مستغنی است
زین بیان دل نگذرد باری بیار
وصف آن یاری که بیشبه است و یار