کهنگی در عشق نبود ای ولد
کین صفات کثرت است و او احد
کهنه و نو نیست در بازار او
کهنه ها را نو کند دیدار او
گرچه عالم پر از این آوازه است
باز چون گوید بیانی تازه است
عارفان کاوقاتشان شد صرف عشق
گوشها کردند پر،از حرف عشق
دفتری آورد هرکس زین بیان
پر زحرف عشق شد یکجا جهان
گرچه حرف عشق نیک ار بشنوی
ختم شد بر مولوی و مثنوی
باز چون آید صفیای در میان
خضر وقت عاشقان و عارفان
آرد از رحمت پی اثبات عشق
زبدة الاسراری از آیات عشق
تازه یابی حرفش ار خود لایقی
در بیان عشق و شرح عاشقی
گر تو را باشد ز حق تأیید و ذوق
از تمام عارفان و اهل شوق
تاکنون نشنیده ای اقرار را
یک کلامِ زبدة الاسرار را
خود نخواهد بعد از ا ین هم ز اهل دید
هیچ کس زینگونه گفتار و شنید
گر تو را انصاف باشد ای وفی
ختم شد گفتار عالی بر صفی
تا ابد دیگر نیاید این بدان
زبدة الاسرار گویی در جهان
من نگویم هست این معنی محال
زآنکه باشد عشق قادر بر مقال
بر بیان بیش از این هم قادر است
لیک عقل از فرض این هم قاصر است
بر صفی، عشق اینچنین الهام کرد
بی ز جبریل خرد پیغام کرد
کز تو من اسرار خود ننهفتمی
گفتنی ها را ز نطقت گفتمی
بیش ازین هم بهر پاس حرمتت
نیست حرفم تا بماند صحبتت
هرکهاز جان سِیر این دفتر کند
این سخن را ذوق او باور کند
آسمان را بس بود دور و روش
پیر رومیا ی کند تا پرورش
گوید اندر شرح عرفان مثنوی
از زبان آن حسام معنوی
پر کند آن بلبل دستان فقر
از متاع معرفت دکان فقر
همچنان گردون به گردش پیر شد
تا صفیای، صاحب تقریر شد
از بیان زبدة الاسرار عشق
کرد عالم را پر از گفتار عشق
تخم معنی کِشت، یعنی مولوی
سبز کرد آن را صفی زین مثنوی
مولوی تخمی فشاند و آبیار
شد صفی تا رفت حاصل زیر بار
حاصل گفتار پیر معنوی
زبدة الاسرار بود ار رهروی
خود صفی هم در حقیقت مولوی است
عارفان را اتّحاد معنوی است
مولوی خود داده این آواز را
بهر تو بگشوده گنج راز را
جان گرگان و سگان از هم جداست
متّحد جانهای شیران خداست
عشق در کشف معانی، ای وفی
گاه گردد مولوی، گاهی صفی
مثنوی مولوی گه راز اوست
زبدة الاسرار گاه اعجاز اوست
حرف یک حرف است ای جان بیخلاف
گرچه باشد در عبارت اختلاف
فرق از اینرو گفت ربّ العالمین
نیست یک مو درمیان مرسلین
زآنکه جمله ناطق از ذات حقند
وز قیود ما و من ها مطلقند
عشق چون مطلق به ذات است ای حَسن
عاشقان هم مطلقند از ما و من
جمله درویشند و مطلق از قیود
فانی از خویشند و باقی در وجود
بگذر از این وقت صحبت باقی است
هان برو زینب(س) که عشق اطلاقی است
ذات حقم من، کجا فانی شوم
گر به تیغ عشق قربانی شوم
عشق کآن جذاب جان من بود
وصفی ازاوصاف شأن من بود
گرچه از معنی و صورت در یقین
ذات پاکم مطلق است و بیقرین
تا شناسد لیک خلقم در نزول
می نمایم معنی و صورت قبول
بی تعین گر بود دائم وجود
خلق کی دانند او را بی نمود
بلکه خلقی هم نِمیبود ار نبود
خود تعین عارض ذات وجود
پس ظهور آمد یکی ز اوصاف ذات
گشت ظاهر تا بود کامل صفات
وصف غیبت چونکه هم دارد و جوب
نک روم در پردة غیب الغیوب
تا که بر این هر دو دانی قادرم
هر زمان در عین غیبت ظاهرم
در ظهورم اختلافِ کسوت است
کسوتم گه نور و گاهی رحمت است
نور و رحمت هر دو ز آیات من اند
بر خلایق مُثبِت ذات من اند
سرّ عرفان است این آری بلی
تا شناسی آن علی را زین ولی
ای حکیمِ عارف، ای پیر جلیل
ای بیانت اهل معنی را دلیل
تا تو گویایی زبان ها لال باد
مرغ نطقت را هزاران بال باد
سرّ عرفان را تو کشّافی بیار
حجتی کاینجا صفی دارد به کار
کو بگو چشمی که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
زین بیان گر دم زنم، وسواس تو
جنبد اندر دل، ندارد پاس تو
تا تو محرومی زعشق سینه کن
سینه ات وسواس را باشد وطن
شیخ کامل چون براو دادی تو دست
راه وسواس تو را در سینه بست
رو غرور از سر فکن درویشباش
در سراغ شیخ عصر خویش باش
شرح این خواهی شنید، اینک خموش
عصر زینب(س) بود و هنگام خروش
هین برو زینب(س) که عصر آمد به پیش
صبح خویشی، شام خویشی، عصرخویش
جمله صبحت در اسیری عصر باد
عصرها را همتت ذوالنصر باد
رو یتیمان مرا غمخوار باش
در بلا و در شداید یار باش
رو که هستم من به هرجا همرهت
آگهم از حال قلب آگهت
چون شوی بر ناقه عریان سوار
در به در گردی به هر شهر و دیار
نیستم غافل دمی از حال تو
آیم از سر، هرکجا دنبال تو
رو که سوی شام خواهی شد روان
با علی آن صبح وصل عارفان
دان غنیمت شام غم را در عمل
زین سفر طالع شُدت صبح ازل
دان ره شام بلا را امتحان
زود گردد صبح، شام رهروان
نردبان عشق باشد راه شام
زآن به معراج آیی ای احمد مقام
راه شام ای جان من، منهاج توست
زآن خرابه شام غم، معراج توست
چون خرابه گشت جایت شاد باش
تا که گنج حق شود بر خلق فاش
ظاهر آن روزی که شد گنج خفا
شد خرابه بهر تو، از حق بنا
برتو تا نآید ز ویران، رنج عشق
کی شود پیدا به دوران گنج عشق
فهم این معنی دگر با عارف است
کو ز سرّ گنج وحدت واقف است
رو که حیرانند یکجا این رمه
کنز مخفی را تو بودی ترجمه
رو اسیری را کنون آماده باش
امر حق را بندة آزاده باش
گر بظاهر بندة امر حقی
در حقیقت آمری و مطلقی
رو پرستاری کن آن بیمار را
زآن دل بیمار جو، دلدار را
چون دل بیمار هم خسته تراست
من درآنم ز آنکه بشکسته تر است
در دل بیمار شد مأوای من
خاصه بیماری که خفته جای من
زآن نیفتد صبح و شام ای نور عین
از لب بیمار ذکرم یا حسین
یا حسین(ع) ای دلنواز آل سرّ
کت بود جا در قلوب منکسر
کن صفی را دل فزون از چون و چند
در غم خود ناتوان و دردمند
هرچه سنگینتر شود بیمار عشق
بیش پرسد حال او، دلدار عشق
چونکه از سلطان دل گاهِ طلب
خستگی گردد عیادت را سبب
بو که از این خستگی شاه زمن
روزی آید بر سر بالین من
ور نیاید پرسشی هم، کافی است
چونکه پرسد حال فضلش شافی است
قابل این گرچه درویش تو نیست
قابلیت بخش لیکن جز تو کیست
هان برو زینب(س)که دردت بیدواست
دردمند حق طبیب دردهاست
رو که بیمار مرا یارش تویی
غلطد از هر سو پرستارش تویی
این سفارش ها به زینب(س) لازم است
گرچه جانت در اسیری جازم است
چون رود بیمارت اندر سلسله
بد مکن دل، شو دلیل قافله
بر کسی یعنی دعای بد مکن
باب رحمت را به خلقان سد مکن
او چو شیر و امر حق، زنجیر حق
کی سر از زنجیر تابد شیر حق
گر دعای بد کنی، فیض خدا
قطع گردد از تمام ماسوا
پس صبوری در اسیری پیشه کن
ریشه بیطاقتی را تیشه کن
گرخورد سیلی سکینه دم مزن
عالمی زآن دم زدن برهم مزن
گر به انگشت عدو بدهد نشان
چون کِشَندت سوی کوفه مو کشان
از تو حق پیداست زین غمگین مباش
بود حق هم بی نشان و گفت فاش
حتم شد از حق اسیری بر شما
خلق تا بینند حق را در شما
گر شوی بیچادر و معجر سزاست
کاین دلیل معرفت بهر خداست
کنز مخفی پیش از این بنهفته بود
شیر هستی در نیستان خفته بود
خواست او خود را عیان و آشکار
هم تو را بر ناقه عریان سوار
تا شود مفتوح راه معرفت
بر همه خلقان ز آثار صفت
پس تو را لازم بود بی معجری
تا شود ظاهر کمال حیدری
تا نگردد بسته بازویت به بند
هم سر من برسرِ نِی، تا بلند
کنز مخفی کی شود ظاهر تمام
پس زسر رو بر اسیری سوی شام
شو به شام و کوفه خواهر در به در
تا که بشناسند خَلقت سر به سر
من بدون این اسیری گر شهید
میشدم هم باز حق بُد ناپدید
آن اسیری زین شهادت بس سر است
دراسیریِ تو حق پیداتر است
پس بجو توفیق این کار از پدر
کت علی خواهد اسیر و در به در
تا نگردی تو اسیر اندر دلی
کی شود نور ولایت منجلی
رو که از امر علی شاه کبیر
ساعت دیگر یقین گردی اسیر
رو به سر کن چادر ای گنج احد
باش از بهر اسیری مستعد
در فراقت از تو جانم عذرخواه
رو که رفتم حق تو را پشت و پناه
رفت چون نام فراقم بر زبان
هم زبان آتش گرفت و هم بیان
از جداییها کند کِلکم رقم
تا ز غم دلها شکافد چون قلم
چون نگارد از جدایی کِلک من
کی قلم گوید چو نِی زاینجا سخن
این قلم خامست و نِی آتش کلام
زآتش سوزان چه گوید کلک خام
پس به لب گیرم نِی و بِنهم قلم
گو نیستان سوزد از اندوه و غم
چیست میدانی نیستان، ای رسول؟
عالم تجرید و ادراک عقول
نی چه گوید در سیاق عاشقان
قصه درد و فراق عاشقان
ای لسان ناطق حق،یار نِی
شو،دم آموزِ دمِ اسرار نِی
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
نی چرا بانگش زند بر جان شرر
از دل زینب(س) مگر گوید خبر
تا چه آمد بر سر او زین فراق
میکند شرح جدایی زین سیاق
دل ز غم پاشید نی را هِل دمی
یک نوا بس، گر دلی دارد غمی
گر که در خانه غم و هجران کس است
یک صدای نِی جهانی را بس است