ای دل عاشق کجایی هوش دار
مستی اَر هم، بر سخن روپوش دار
پرده را یکباره از مستی مدر
جایِ مهری هم گذار و کن گذر
حرف هایت پرده را یکجا درید
قفل را مشکن به دست آور کلید
هست آسان خانه را کردن خراب
لیک دشوار است تعمیر، این بیاب
حالیا مستی و داری انقلاب
چون به هوش آیی، بنا را بُرده آب
تا دگر بندی به تعمیرش میان
رفته کار از دست، بگذار این بیان
هین مخوان افسون که حالی فانیم
فارغ از آبادی و ویرانیم
مَشک معنی شد سخن پاش این همی
ناطق آمد جان قَلاّش این همی
تو مرا گویی که ویرانی مکن
خانه را بُرد آب طوفانی مکن
من چه غم دارم که ویران شد جهان
زآنکه غرقم حالی اندر بحر جان
مست را گویی کلید آور به دست
از لگد در را کنون خواهم شکست
کی دل دیوانه داند قائده
هست قانون پیش او بیفایده
دم مزن که جای صورت گشته تنگ
رو که معنی هم کنون افتاده دَنگ
چیست معنی تا آنکه دم زآن سو زند
قطره چون با بحر حق پهلو زند
دم مزن کاندر یقینت شک کنم
هین برو کافلاک را مُندک کنم
رو که دیگر آمد این دریا به جوش
غرق شد در وی حواس و عقل و هوش
هل نصیحت را که دریا موج کرد
مرغ جان پرواز سوی اوج کرد
اندک اندک گشته نطق دارجه
تا به اوج بیزبانی عارجه
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
آن دمی که دم زند عشق از جلال
ناطق و صامت همه گُنگند و لال
نیک بشنو گوید آن افلاک سوز
من به اوج خود نیم واصل هنوز
هین برو ای عقل که جای تو نیست
حالتم را هیچ پروای تو نیست
از خدا و بنده، نک دل کنده ام
رو که این دم، نه خدا، نه بنده ام
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صُداع
فارغ از اینها خیال عاشق است
مر و را بس چون زبان ناطق است
این زبانِ دیگر استم در بیان
از پی تقریر عشق بیزبان
چونکه جان از قید هستی مطلق است
نطق فانی نایب نطق حق است
آن حقی کز هر تعین برتر است
کاف و نون گفت و خود از کُن برتر است
بندة حقّ است و نور عالمین
شاه خلاّق العدم، یعنی حسین(ع)