خداوندا، بذات کامل خویش
بدریاهای لطف شامل خویش
بآن ذاتی که مانندی ندارد
جهان جزوی خداوندی ندارد
بآن سروی که از بطحا سرافراخت
علم بر عالم بالا برافراخت
بآن شاهی که ماه آسمان شد
شب «اسری » مکانش لا مکان شد
بدین پاک جمع پاک دینان
در ایوان فلک بالا نشینان
ببانگ «هی هی!» رند خرابات
بیارب یا رب پیر مناجات
بروز کوته ایام شادی
بشب های دراز نامرادی
بمشتاقی که بی معشوق زارست
بمعشوقی که با عشاق یارست
بآن رازی که محرم نیست او را
بآن داغی که مرهم نیست او را
ببیماری که رفت از دست کارش
گریبان چاک زد بیمار دارش
بدردی کز دوا سودی ندارد
ز کس امید بهبودی ندارد
برنجوری که دل برکنده از خویش
طبیب او سری افگنده در پیش
بطفلی کو ز مادر دور مانده
یتیمی کز پدر مهجور مانده
بسوز مادری کز داغ فرزند
گریبان چاک کرد و سینه برکند
بشب های دراز ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
بآه دردناک صبح گاهی
بفیض رحمت و نور الهی
که فیضی بخشی از نور حضورم
کنی مستغرق دریای نورم
هلالی را هوای آشناییست
بخورشید آشنایی روشناییست
بمهر خویشتن روزش برافروز
چو مهر عالم افروزش برافروز