همی خواندم که وقتی در دیاری
گدایی شد اسیر شهریاری
چنان شد از شراب عشق مدهوش
که کرد از جمله عالم فراموش
دل از اندیشه کونین برداشت
نه از دنیی، نه از عقبی خبر داشت
شهنشه میل چوگان داشت گاهی
بجولان سوی میدان داشت راهی
چو خنگش روی در جولان نهادی
گدا چون گوی در میدان فتادی
فگندی خویش را بر خاک راهش
ولی مانع شدی خیل سپاهش
کسی در عاشقی مانع مبادا!
چنان رنجی چنان ضایع مبادا!
در آن میدان چو کار او نشد راست
ز بهر عزلت آخر گوشه ای خواست
بمیدان متصل ویرانه ای بود
در آن ویرانه محنت خانه ای بود
چو چشم تنگ دنیا دار بی نور
ز تاریکی و تنگی چون دل مور
چو دلهای غریبان تنگ و تاریک
درو تار عناکب رنج باریک
در آن ویرانه، آن مدهوش سر مست
در آمد با دل ویران و بنشست
بامیدی که: چون شه کوی بازد
ببازی از قفای کوی تازد
بگوشش آید آوازی از آن گوی
چنان کز نعل اسبش در تگاپوی
در آن غم خانه هر ساعت غمی داشت
ز غمهای جدایی ماتمی داشت
شبی از غم فغان زار می کرد
بزاری ناله بسیار می کرد
ندانم کز غم این شب چه گویم؟
چه سازم؟ چون کنم؟ یارب، چه گویم؟
شب تار و غم هجران ماهی
معاذالله! عجب روز سیاهی!
شب اندوه و دریای ملامت
نه یک شب، بلکه صد روز قیامت
سیه چون نامه اعمال ظالم
سوادش ظلمت آباد مظالم
فضای دهر را دلگیر کرده
جوانان جهان را پیر کرده
فرو بسته بگل میخ کواکب
در عشرت ز مشرق تا بمغرب
چراغ روز در مغرب نشسته
ز دودش روی گردون پرده بسته
شده از کاتب صنع الهی
دوات سبز گردون پر سیاهی
سمند مهر را پی کرده در راه
کلید صبح را افگنده در چاه
در آن شب ناله و فریاد می کرد
ز بیدادش دمادم داد می کرد
که: یارب، تا بکی سوزم درین سوز؟
درین شب تا بکی باشم بدین روز؟
شب من اژدر آتش فشانیست
شهاب از آتش قهرش نشانیست
دمی کز ظلمت این شب را سرشتند
برات ظلم بر عالم نوشتند
شبم شب نیست، شب، یارب، که گفته
هزاران سال را یک شب که گفته؟
همه دود جهنم وام کردند
سیه شد عالم و شب نام کردند
بود روزی که این شب رفته باشد؟
شبی باشد که چشمم خفته باشد؟
سگان را در سحر خواب و مرانه
زمین را در جگر آب و مرا نه
بنال، ای بلبل مست سحرخیز
من افتادم ز پا، باری تو برخیز!
مؤذن، چند خسبی؟ سر برآور
مرا کشتی، بگو: الله اکبر!
بیا، ای باد صبح عالم افروز
نقاب شب برافگن از رخ روز
چو شاهنشاه این فیروزه خرگاه
بجولان گاه صبح آمد سحرگاه
کواکب قطره چندی فشاندند
بخار ظلمت شب را نشاندند
شه خوبان ز خواب ناز برخاست
قبای زر نگار و تاج زر خواست
کشیدند ابلق زرین لگامی
چو خنگ سبز گردون تیز گامی
نه همراهی باو باد صبا را
نه آگاهی ازو بند قبا را
بهر جا، هر کرا خاطر کشیده
بیک جنبیدن آنجا آرمیده
باو خورشید اگر همراه گشتی
بوقت صبح از مغرب گذشتی
بمیدان شد شه چابک سواران
چو گل در جلوه از باد بهاران
چو گوی اندر خم چوگان درآورد
غریو از عرصه میدان برآورد
ز پشت باد پا چون باد برجست
بزد چوگان و گوی آزاد برجست
چنان بر اوج آن ویرانه ره کرد
که از روزن در آن غم خانه ره کرد
شه از دنبال گوی خود روان شد
گدا بگرفت و سوی شه دوان شد
شه صاحب قرانش آفرین کرد
وز آن پس قرنها با خود قرین کرد
بعزلت عاقبت گویی چنان بود
چنان گویی بعزلت می توان برد
الهی، عشق خود با من قرین کن
بعشق خود مرا عزلت گزین کن
که گوی عشق در چوگان درآرم
بعشقت گوی از میدان برآرم