گدایی را بشاهی بود میلی
چنان میلی که مجنون را بلیلی
نهادی چون سگان سر در قفایش
نپیچیدی سر از طوق وفایش
بکویش چون علم ثابت قدم بود
در آیین وفاداری علم بود
بتیغ از کوی او قطعا نرفتی
جفاها دیدی و از جا نرفتی
چو سر عشق اوهر جا سمر شد
رقیبان را ازین معنی خبر شد
ز گمراهی همه از راه رفتند
ز گرد راه نزد شاه رفتند
ز هر جانب سخن آغاز کردند
سر سر نهان را باز کردند
که: شاها، بوالعجب حالیست امروز
ز محنت پیش ما سالیست امروز
یکی دیوانه ژولیده مویی
ز راه افتاده ای، بی آبرویی
ازین سرگشته ای، بی خانمانی
میان خلق بی نام و نشانی
ز عشقت دم زند در شهر و بازار
معاذالله! زهی ننگ و زهی عار!
ازو در راهت افتادست سنگی
کزان سنگست ما را کوه ننگی
ز ره گر بر نخیزد این گران سنگ
دگر سویت نخواهیم آمد از ننگ
بنوعی در غضب کردند شه را
که گفتا: سر برند آن بی گنه را
روانش جانب جلاد بردند
بآن خونریز خون خوارش سپردند
سرش را بی دریغ از تن جدا کرد
دریغ آن سر که تیغ از تن جدا کرد!
چو خون بی گنه را بر زمین ریخت
قضا آن جا عجب نقشی برانگیخت!
سرش چون گوی هر جانب دوان شد
در آخر سوی قصر شه روان شد
بمژگان از رهش خاشاک می رفت
بسوی شاه می غلتید و می گفت:
اگر رفتم، دگر می آیم اینک
ز پا رفتم بسر می آیم اینک
گروهی در پیش افتان و خیزان
بصد افسوس اشک از دیده ریزان
که: در عالم چنین یاری که دیدست؟
نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست
سرش رفتست و سودا در سر اوست
ز سر پا کرده در خاک ره دوست
چو بشنید این سخن شاه جوان بخت
بخاک افگند خود را از سر تخت
سرش گریان ز خاک راه برداشت
فرو بارید اشک و آه برداشت
ندیمانی که بر درگاه بودند
زبان را بر دعاگویی گشودند
که: شاه کشور جان را بقا باد!
گدا گر رفت، سلطان را بقا باد
همه سرها فدای شاه بادا!
سراسر خاک پای شاه بادا!
شه گردون سریر عرش خرگاه
اشارت کرد با خاصان درگاه
که در سر منزل پاکش ببردند
ز خون شستند و بر خاکش سپردند
بنا کردند قصری گرد خاکش
مدد جستند خلق از روح پاکش
شه از اخلاص می کرد آن عمارت
قدم می زد بدستور زیارت
فرستاد آن قدر تکبیر و اخلاص
که جانش در حریم قرب شد خاص
خبرداری که: آن قرب از کجا یافت؟
ز راه صدق و آیین صفا یافت
وفا کن، جان من، گر قرب خواهی
که هست آن موجب قرب الهی
الهی، از تو می خواهم وفایی
که: سازم زین سر سرگشته پایی
باین ها گرد کویت راه یابم
مگر قربی در آن درگاه یابم