منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۶ - در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار

برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه

آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه

آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان

نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه

گلنارها: بیرنگ‌ها، شاهسپرم: بی‌چنگ‌ها

گلزارها چون گنگ‌ها، بستان‌ها چون اودیه

لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن

نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه

نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر

وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پر غالیه

وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده

چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه

گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته

خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه

شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز

اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه

بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان

قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه

بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند

مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه

انگورها بر شاخها، مانندهٔ چمچاخها

واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه

گردان بسان کفچه‌ای، گردن بسان خفچه‌ای

واندر شکمشان بچه‌ای، حسناء مثل الجاریه

بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو

آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه

آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان

از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه

چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند

آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه

محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم

وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه

خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند

وانگه به قمعی افکند در قصعهٔ مروانیه

چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می‌دهد

جامی به دستش برنهد چون چشمهٔ معمودیه

گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد

ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه

ای بختیار راستین مولا امیرالمؤمنین

چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه

آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی

کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه

دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد

شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه

دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان

در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه

خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن

گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه

از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو

رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه

پیرایهٔ عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی

داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه

یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی

جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه

ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش

چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه

روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا

از حد خط استوا تا غایت افریقیه

بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی

این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه

بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس

کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه

من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر

از «سیف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموریه

چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم

از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه

تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود

تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه

عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی‌زیان

همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه