پیر طریقت گوید: هر رونده که راه رود به هر منزل که رسد بروی فرض است که صدق از خود طلب کند و حقیقت آن از خویشتن باز جوید و بظاهر آن قناعت نکند تا آن مقام او را درست شود آن چنان که زاهد در زهد محب در محبت مشتاق در شوق و متوکل در توکل و خائف در خوف و راجی در رجا و راضی در رضا باید صادق باشد و صدق باطن داشته باشد
الهی نالیدن من از درد از بیم زوال آنست، او که از زخم دوست بنالد در مهر دوست نامرداست ای جوان اگر زهره این کار داری قصد راه کن و شربت بلا نوش کن و دوست بر آن گواه دار اگر نه عاقبت به ناز دار و سخن کوتاه کن چون هیچکس به بددلی جان بازی نکرد و به پشتی آب و گل سرافرازی نداشت با بیم جان غواصی نتوان و به پشتی آب و گل سرافرازی نتوان یا جان کم گیر یا خویشتن متاوان (خود را گرومگذار) و بار درد بر خود نگذار
پیر طریقت گوید: نظر دو قسم است نظرانسانی و نظر رحمانی
نظر انسانی آنست که تو بخود نگری و نظر رحمانی آنستکه حق به تونگرد و تا نظر انسانی از نهاد تو رخت برندارد نظر رحمانی بدلت وارد نشود
ای بیچاره مسکین چه نگری تو باین طاعت آلوده خویش و آنرا بدرگاه بی نیازی چه وزنی دهی خبر نداری که اگر اعمال همه صدیقان زمین و طاعت همه قدسیان آسمان جمع کنی در میزان جلال ذوالجلال به پرپشه ای نسنجد لکن خداوند با بی نیازی خود بنده را به بندگی می پسندد و راه باومینماید و به بندگان خود لطف دارد و می گوید:
لطف از ما بین و رحمت از ما دان و نعمت از ما خواه ای یادگار جانها و یاد داشته دلها به فضل خود ما را یاد کن و به یاد لطفی ما را شاد کن الهی تو به یاد خودی و من بیاد تو توبرخواست خودی و من بر نهاد تو
بیچاره و مهجور کسی که از ذکر خدا غافل باشد و از جمال نام او محروم اگر همه پیغمبران بخواهند غافلی را از کلمه ای از ذکر حق بینا سازند نتوانند زیرا کلید گنج ذکر بدست توفیق است
پیر طریقت گوید: ذکر دوست بهره مشتاقان است و روشنائی دیده ودولت جان و آئین جهان یک ذره فزون به دوستی به از دو جهان است یک لحظه با دوست خوش تر از جان است یک نفس با دوست ملک جاودان است، عزیز آن بنده ای که سزاوار آنست این چه کار است که بی نام و نشان است شغل بنده است و از بنده نهان است
ار دستت از آتش بود
ما را ز گل مفرش بود
هرچ از تو آید خوش بود
خواهی شفا خواهی الم
آن دیده که او را دید به غیر او کی پردازد؟ و آن جان که با او صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟ وخو کرده در حضرت عزت ذلت حجاب چند برتابد والی در شهر خویش در غربت چند عمر بسر برد؟
اندرین عالم غریبی زان همیگردی ملول
تا ارحنا با بلالت گفت باید بر ملاء
این نواخت و منزلت و این دولت بی نهایت فردا کسی را سزاست امروز از صفات هستی خود جداست چه هر چند آن صفات خودی همه بند است و هر چه بند است همه رنگ است در راه جوانمردان همه ننگ است
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد ای ناداشت
خود را چه نگاری ای مسکین؟ خودنگاری را قدری نیست، خود را چه آرائی خود آرائی را نوائی نیست بگذار تا زیور دل بی تو تو را آراید بگذار تا دوستی حق بی تو تو را پسندد
نیز پیر طریقت گوید:از او به او نگرنه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین هر که در این کوی جائی دارد داند که چنین است دیدار دوست جانرا آئین است و بذل جان بر امید دیدار در شریعت دوستی دین است
ای جوانمرد امروز که از هجران ترسانی واز نهیب قیامت لرزانی پیدا بود که شنیدن نام و نشان حق چند توانی!باش تا فردا از هجران ایمن شوی و عقبه پل صراط بازگذاری، از بلای دنیا جسته و از هوای نفس و شیطان باز رسته و در روضه رضوان بر تخت بخت نشسته فرشته به خدمت ایستاده بنده را روز شادی آنروز است که آنروز روز طوبی و حسنی است
ای جوانمرد آن نفسی دردناک که از سر نیاز و گداز و سوز دل از سینه برآید تا بحضرت اعلی رسد آنرا حجابی و مانعی پیش نیاید هیچ شگفت دانی که خداوند صدها هزار سال تسبیح ابلیس در بیابان بی پروائی به باد بی نیازی برداد ولی آن یکنفس درویش دل سوخته و آه آن مفلس بیچاره را به حضرت خود برد و ندا در داد که کجایند گناهکاران من؟ که ناله آنها نزد من از آواز تسبیح گویان و ستایش گران محبوبتر است