ای عزیز هر که دانست که خالق در حق خلق تقصیر نکرد از بد پاک شد و هر که دانست که قسام قسمت روزی بدنکرد از حسد پاک شد طومار قسمت بیک خط است و گفتار آدمی سقط است
همه در خواب غرورند و مشغول نشاط و سروراند می پندارند کانچه می باید دارند وای از آن دمی که پرده از روی کار بردارند
سخن جز براستی نباید گفت و راست را نباید نهفت، صحبت خلق دردیست که دوایش تنهائیست عارف را از باطن نه با خلق صحبت و از خلق جدائیست درد فراق نه نیکوست اما چاشنی شوق و ذوق در دست گریه ای که از فراق است خون و آب است و خونابه ئی که از وصالست روح نایابست اگر چه شب فراق بس تاریک است دل خوش دار که صبح وصال بس نزدیک است
دیده از ظلمت شب هر چند در خفاست اما امید روشنی صبح در قفاست
آهسته باید بود لیکن دانسته باید بود دانسته بخرابات شدن رواست ونادانسته بمناجات شدن نارواست
بهشت ببهانه میدهند اما به بها نمیدهند حال بهانه است و قال افسانه سالک از این هر دو بر کرانه، طاوس را رنگ باید و رفتار و عندلیب را آهنگ باید و گفتار
دیده خود را در میان نه بیند زیرا که خود را در میان نه بیند هر چند که نفس طالب بقاست اما بقای جاویدان در فناست
این مرتبه را بلند و پستی نبود
خود بینی و خویشتن پرستی نبود
در هر قدمش زینست بینی اثری
جائی برسی که نام هستی نبود