خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ چهارم - در مذمت دنیای ملامت کیش و سرزنش آن بیش از پیش و شناسائی گوهر خویش که باعث حق شناسی است به بینش دور اندیش

ای عزیز به معیار عقل و تمیز جوهر خود بشناس و از قدر و قیمت گوهر خود یاد کن که متاعیست کاسد و بضاعتی است فاسد و چراغیست بخوناب ادراک افروخته اما بر رهگذر باد است و بنائی است از حجاب خاک سر برافراخته بر آبش بنیاد است نه کس را هرگز پاید ونه اعتماد را شاید

پس صلاح آنست و مصلحت چنانست که نیت به خیراندیشی مصروف داری و کار را برضای حق سپاری و با خلق نیکوئی ورزی تا پیش حق بهر چه گوئی ارزی

این کار وابسته به عنایت است و موقوف بطاعة و عبادت است

آفرینش عرش و کرسی نه تلبیس است آنکه خدایتعالی را محتاج بآن گوید بدتر از ابلیس است

خدانه مستور است عبدالله نداند که مستوری چیست؟ آنها که خدا را شناختند بعرش و کرسی نپرداختند چه آنجا که شناخت است نه عرش است نه کرسی

سخن جمله گفتم دیگر چه میپرسی بیش از این گفتگو نتوان اگر خواجه نابیناست خورشید را چه تاوان آهن آهن است هر آینه اما گاهی نعل ستور است و گاهی آینه یکی میرود به شتاب و نمیرسد و یکی مست خواب و هر آینه میرسد آنرا جواب لن ترانی گفته و بار کوه حرمان بر دلش بسته و این در خانه ام هانی خفته و موکل (سبحان الذی اسری) گرداگرد او گرفته لطفش می گوید بیاد قهرش می گوید میا از آسمان کلاه میبارد اما بر سر آنکس می بارد که سر فرود میآرد

عبدالله مردی بود بیابانی میرفت به طلب آب زندگانی ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی دید چشمه آب زندگانی چندان آشامید که از خود گشت فانی که نه عبدالله ماند ونه خرقانی

اگر چیزی می دانی من گنجی بودم نهانی

کلید او بدست شیخ خرقانی

در این راه پایدار باش و کار خام مکن

گر در ره شهوت و هوی خواهی رفت

کردم خبری که بینوا خواهی رفت

بنگر که کئی و از کجا آمده ئی

می دان که چه می کنی کجا خواهی رفت

اگر روزی صد بار خاک شوی

به از آنکه در بند خود هلاک شوی

تا چند ببازوی خودت پست شوی

بشتاب که از فنای خود هست شوی

از مایه و سود دو جهان دست بشوی

سود تو همان به که تهیدست شوی