منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳ - در وصف خزان و مدح احمدبن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود

الْمِنَّةُ لِلّٰه که این ماهِ خزانست

ماهِ شُدن و آمدنِ راهِ رَزانست

از بسکه درین راهِ رز انگور کشانند

این راهِ رَز ایدون چو رهِ کاهکَشانست

چون قُوسِ قُزَح برگِ رَزان رنگ‌به‌رنگند

در قُوسِ قُزَح خوشهٔ انگور گمانست

آبی چو یکی کیسگکی از خَزِ زردست

در کیسه یکی بَیْضَهٔ کافورِ کلانست

واندر دل آن بَیْضَهٔ کافورِ ریاحی

دَه نافه و دَه نافَگکِ مُشک نَهانست

وان سیب به کردارِ یکی مردم بیمار

کز جملهٔ اعضا و تن او را دو رُخانست

یک نیمهْ رخش زرد و دگر نیمهْ رخش سرخ

این را هَیَجانِ دَم و آن را یَرَقانست

وان نار همیدون به زنی حامله مانَد

واندر شکم حامله مشتی پسرانست

تا می نزنی بر زمیَش، بچه نزاید

چون زاد بچه، زادن و خوردنْش همانست

مادر، بچه‌ای، یا دو بچه زاید یا سه

وین نار چرا مادرِ سیصد بچگانست

مادر بچه را تا ز شکم نارَد بیرون

بِستر نکند، وین نه‌نهانست عَیانست

اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد

کرده‌ست و بدو در ز سر بچه نشانست

اکنون صفت بچهٔ انگور بگویم

کاین هر صفتی در صفت او هَذَیانست

انگور به کردار زنی غالیه رنگست

و او را شکمی همچو یکی غالیه‌دان‌َست

اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل

وین هر سه دل او را ز سه پاره سُتُخوانست

گویند که حیوان را جان باشد در دل

و او را سُتُخوانی دل و جانست و روانست

جان را نشنیدم که بُوَد رنگ، ولی جانْش

همرنگِ یکی لاله که در لاله‌ستانست

جان را نَبُوَد بوی خوش و بویِ خوشِ او

چون بویِ خوشِ غالیه و عَنبر و بانست

انگور سیاهست و چو ماهست و عجب نیست

زیرا که سیاهی صفتِ ماهِ رَوانست

عیبیش جز این نیست که آبستن گشته‌ست

او نوز یکی دخترکی تازه‌جوانست

بی شوی شد آبستن، چون مریمِ عِمران

وین قصه بسی طرفه‌تر و خوشتر از آنست

زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد

این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست

آبستنی دختر عمران به پسر بود

آبستنی دختر انگور به جانست

آن روحِ خداوندِ همه خلق جهان بود

وین راحِ خداوندِ همه خلق جهانست

گر قصدِ جهودان بُد در کشتن عیسی

در کشتن این، قصد همه اهل قُرانست

آن را بِگِرَفْتَند و کَشیدند و بِکُشتند

وین را بکُشتند و بکَشند، این به چه سانست؟

آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز

وین، زنده‌گرِ جان همه خلق زمانست

ناکشتهٔ کُشته صفتِ روحِ قُدُس بود

ناکشتهٔ کُشته صفت این حَیَوانست

آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود

این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست

آن را، پسِ سختی ز همه رنج امان بود

وین را، پس سختی ز همه رنج امانست

آن را به سماوات مکان گشت و مر این را

بر دست امیران و وزیرانْش مکانست

چون دستِ وزیرِ مَلِکِ شرق که دستش

از باده گران نیست، که از جود گِرانست

شمس الوزرا احمدِ عَبدُالصَّمَد آنکو

شمس الوزرا نیست که شمس الثَّقَلانست

آن پیشروِ پیشروانِ همه عالم

چون پیشروِ نیزهٔ خَطّی که سِنانست

مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک

مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست

دَرّانه و دوزان به سرِ کِلک نیابی

درانه و دوزان به سرِ کِلک و بنانست

اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد

واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست

خردش نِگَرش نیست، که خردک نِگَرشنی

در کار بزرگان همهُ ذُلّست و هوانست

دینار دهد، نام نکو باز ستاند

داند که عَلیٰ حال زمانه گذرانست

مرحاشیهٔ شاه جهان را و حشم را

هم مال دهنده‌ست و هم مالْ سِتانست

زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن

این حاشیهٔ شاه رَگست و شَرَیانست

دستورِ طبیبست که بشناسد رگ را

چون با ضربان باشد و چون بی‌ضربانست

چون با ضربانست کند قُوّتِ او کم

ورکم نکند، بیم خُناق از هیجانست

چون بی‌ضربان باشد، نیرو دهد او را

ورنه دل مُلکت را بیم یرقانست

این کارِ وزارت که همی‌رانَد خواجه

نه کارِ فلان بن فلان بن فلانست

بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش

این را غرض و مصلحتِ شاه جهانست

هرگز ندهد خُردمَنِش را برِ خود راه

کز خردمنش محتشمان را حدثانست

از پَشَّه، عنا و الم پیلِ بزرگست

وز مور، فساد بچهٔ شیر ژیانست

خسرو تنهٔ مُلک بود او دِلهٔ مُلک

مُلکَت چو قرآن، او چو معانّیِ قرانست

مُلکَت چو چراگاه و رعیَّت رمه باشد

جَلّاب بُوَد خسرو و دستورْ شبانست

لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ

وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه‌بانست

ما را رمه‌بانیست نه زو در رمه آشوب

نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست

هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی

با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست

تا بر بم و بر زیر نوای گُلِ نوش است

تا بر گل بَربار خروش ورشانست

عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد

چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست

بادا به بهار اندر چندانکه بهارست

بادا به خزان اندر چندانکه خزانست