دردا که دل از غمت بفرسود
وز وصل تو یک نفس نیاسود
مجنون که ز عشق روی لیلی
با جان و جهان نداشت میلی
پیوسته چو باد بر در و دشت
آشفته و بیقرار میگشت
همواره چو ابر نوبهاری
میکرد ز دیده اشکباری
او نیز غمش به قدر میخورد
گهگه نظرش به حال میکرد
حال من بیقرار محزون
بگذشته ز حال زار مجنون
آخر نظری فکن به حالم
کز دست فراق پایمالم
بسیار جفا کشیدم از تو
یک روز وفا ندیدم از تو
از من همه روز جانسپاری
وز تو همه دم جفا و خواری
هجران تو ای نگار دلبند
شاخ طربم ز بیخ برکند
رفت از غم عشق تو به یک بار
دست طرب و نشاطم از کار
دل بی تو غریق بحر خون شد
وز پردۀ عافیت برون شد
زنهار که از من پریشان
چون طرۀ خویش سر مپیچان
چون نیست مرا به هیچ رویی
جز دیدن رویت آرزویی
برقع ز رخ چو مه برافکن
بنمای رخم به فال ایمن