گو ای بت مهوش دلآرام
یارب که خجسته بادت ایام
رحم آر بر آه دردناکم
زین بیش مکوش در هلاکم
هجران توام هلاک جان است
اصل تو حیوة جاودان است
خونیندلم از غمت چو لاله
کارم همه گریه است و ناله
گریم همه روز در فراقت
نالم همه شب در اشتیاقت
بیم است که از درون غمناک
گر آه زنم بسوزد افلاک
در دام توام فکند تقدیر
درخور نیمات ولی چه تدبیر
در خواری من مبین نگارا
در زاری من نگر خدا را
گر محنت عشق و بار اندوه
یک ذره نهند بر دل کوه
فریاد ز جان او برآید
خوناب ز چشمها گشاید
آن کو غم عشق دیده باشد
در عشق بلا کشیده باشد
داند که چه میکنم شب و روز
در عشق تو ای مه دلافروز
من منتظر نوید وصلم
در هجر تو بر امید وصلم
تا عمر بود امیدوارم
جان در ره عشق میسپارم
گویی پی کار خویشتن گیر
دم درکش و ترک مهر من گیر