عشق تو گشود آبم از چشم
عشق تو ربود خوابم از چشم
گفتم که درون پردۀ جان
راز تو کنم ز غیر پنهان
شد فاش میان مردم این راز
از چهرۀ زرد و اشک غماز
اکنون چه کنم چه چاره سازم
کز پرده برون فتاد رازم
از عشق تو بیقرارم ای دوست
فریادرسی ندارم ای دوست
رحم آر که بیدل و اسیرم
جز لطف تو نیست دستگیرم
تا طاقت صبر کردنم بود
تاب غم و غصه خوردنم بود
خوردم غم عشق و صبر کردم
و آگاه نشد کسی ز دردم
صبرم چو نماند در فراقت
وز حد بگذشت اشتیاقت
نزدیک تو ای مه دلافروز
این نامه نوشتم از سر سوز
شرح غم خویش با تو گفتم
حال دل ریش با تو گفتم
باشد که چو حال من بدانی
از روی وفا و مهربانی
سر با من خستهدل درآری
کامم ز وصال خود برآری