کجا شد گریهٔ مستانهٔ من در سر کویی
به یاد هایهایی اوفتادم، دوستان هویی
به بیپروابُت دیر آشنای من که خواهد گفت
که دشمنامی از آن لب آرزو دارد دعاگویی
نیم در بند لطفی ناز هم خورسندییی دارد
نگاهی گر نباشد بیمروّت چین ابرویی
چو بوی گل توان از موج بادی داد بر بادم
نمیخواهد شکست خاطر من زور بازویی
نگه دارد خدا از شوخ چشمیها نگاهم را
اگر از گوشة ابروی نازی دیدهام رویی
به دیدار گل از وی سرخوشی ای دل کجایی تو؟
زرنگی دیدهام رنگی به بویی بردهام بویی
به دادم میرسد فیّاض آن کو داد ازو دارم
که دار چون «رهی» فریاد فرمایی و دلجویی؟