ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۷ - کشته شدن هارون

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش‌ با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم‌ برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک‌ رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیاده‌یی چند سرکش‌ نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ‌ و دبّوس‌ درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی‌ بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل‌ نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی‌ بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان‌ .

و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال‌ است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت‌ بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل‌ مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش‌ باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.

[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل‌]

چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده‌ و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون‌] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای‌ بیرون آمد و قصد سرای امارت‌ کرد، و سهلی‌ میگفت که «بس زود است این برنشستن‌، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه‌ است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی‌ بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت‌ و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می‌برآمد و تشویشی‌ بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته‌ و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که‌ آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان‌ و غوغا و گرد شهر می‌کشیدند و بانگ میکردند.

اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه‌ها پذیرفت‌ و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان‌ گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی‌ بدادند.

و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین‌] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت‌ و بیارامید.

و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده‌ . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانه‌زادگان‌ این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .

و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده‌ باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت‌ . و رسولی نامزد شد و نامه‌های سلطانی در روز نبشته آمد و برفت‌ و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت‌ و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست‌ راست نایستد که قاعده‌ها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.