ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور

و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.

و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی‌ فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفه‌های توقیعی‌ . وزیر مرا گفت «این همه عشوه‌ است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را بخواب کرده‌اند بشیشه تهی‌ .

جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان‌ گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری‌ مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده‌، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف‌ توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که‌] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم‌ و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته‌ و از گرسنگی بیشی‌ با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع‌ بشده و درم بدانگی بازآمده‌ . و موفّق امام صاحب حدیثان‌ با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست‌ فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف‌ و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده‌ بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی‌ بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی‌ با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج‌ کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق‌ این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان‌ نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع‌ می‌کردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی‌ - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.

و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی‌، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.

و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .

و حال علف‌ چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب‌ و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان‌ البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.