و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خذ العیش و دع الطّیش، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی . و حالی داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بو سهل سوی او قطعهیی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی .
و چون کار هرات شوریده گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه وجیهتر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب
فأجابه القاضی فی الوقت
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب
فی ذری من قد حوی من کلّ شیء یستطاب
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب
فأجابه ابو سهل
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره
انّ هذا الکأس شیء عجب
کلّ من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هر سه رفتهاند، رحمهم اللّه، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.