و دیگر روز این نامه وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثه بزرگ که افتاد و گفته: «هر چند چشم زخمی چنین افتاد، بسر سبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت، و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت» و نامه بواسحق پسر ایلگ ماضی ابراهیم، که سوی او نبشته بود از جانب اور کنج، فرستاده که «رای عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرّب این مرد را، هر چند دشمن بچه است، قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جسته با فوجی سوار ساخته، و نامی بزرگ دارد، تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود.» و سوی استادم نامهیی سخت دراز نبشته بود و دل را بتمامی پرداخته و گفته «پس از قضای ایزد، عزّ ذکره، این خللها پدید آمد از رفتن دوبار یک بار بهندوستان و یک بار بطبرستان. و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد. و کار مخالفان امروز بمنزلتی رسید که بهیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند. و کار جز بحاضری خداوند راست نیاید. و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و بهیچ کس باز نگذاشت و این حدیث توفیر برانداخت. این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشادهتر گفته آید.
استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت. امیر گفت «خواجه در اینچه میگوید بر حقّ است، و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم. جواب او باید نبشت برین جمله، و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید، بنویس. و حدیث بوریتگین پسر ایلگ ماضی، مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز بکار است، خواجه نامهیی او را نویسد و بگوید که حال او را بمجلس ما بازنموده آمد، و خانه ما او راست، رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا باغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم.» این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده آمد.
[آمدن سباشی بدرگاه]
و روز یکشنبه دهم شوّال حاجب سباشی بغزنین رسید و از راه بدرگاه آمد و خدمت کرد و امیر وی را بنواخت و دل گرم کرد و همچنان تنی چند را از مقدّمان که با وی رسیده بودند. بازگشتند و بخانهها رفتند و بر اثر ایشان مردم میرسیدند و دلهای ایشان را خوش میکردند. و امیر پس از رسیدن حاجب بیک هفته خلوتی کرد با او، و سخت دیر بکشید و همه حالها مقرّر گشت. و جدا جدا امیر هر کسی را میخواند و حال خراسان و مخالفان و حاجب و جنگ که رفت میباز پرسید تا او را چون آفتاب روشن گشت، هر چه رفته بود. و چون روزگار آن نبود که واجب کردی با کسی عتاب کردن، البتّه سخن نگفت جز بنیکوئی و تلطّف و هر چه رفته بود بوزیر نبشته آمد.
و سلخ شوّال نامه وزیر رسید در معنی بوری تگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که «آنچه باحمد نبشته بود مقرّر ما گشت، و خانه او راست، و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم. اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن بخراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه بصلاح و جمال او بازگردد فرموده شود.» امیر بونصر را گفت: آنچه صواب باشد درین باب بباید نبشت، خطایی برسم، چنانکه اگر این نامه بپسران علیتگین رسد زیانی ندارد. و استادم نامه نسخت کرد، چنانکه او کردی، که لایق بود در چنین ابواب، مخاطبه امیر فاضل بداد و وی را امیر خواند، و درج نامه وزیر فرستاده شد.