و درین بقیّت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری موحش رسیدی، تا نامه صاحب برید نشابور رسید بو المظفّر جمحی نبشته بود که «بنده متواری شده است و در سمجی میباشد. و چون خبر رسید بنشابور که حاجب بزرگ را با لشکر منصور چنان واقعهیی افتاده است در ساعت سوری زندان عرض کرد، تنی چند را گردن زدند و دیگران را دست بازداشتند، و وی با بو سهل حمدوی بتعجیل برفت، و بروستای بست رفتند. و هر کسی از لشکر ما که در شهر بودند بدیشان پیوستند و برفتند و معلوم نگشت که قصد کجا دارند و بنده را ممکن نشد با ایشان رفتن، که سوری بخون بنده تشنه است، از جان خود بترسید و اینجا پنهان شد، جایی استوار و پوشیده، و هر جایی کسان گماشت آوردن اخبار را تا خود پس ازین چه رود و حالها بر چه قرار گیرد. چنانکه دست دهد، قاصدان فرستد و اخبار باز نماید و آنچه مهمتر باشد بمعمّا بوزیر فرستد تا بر رای عالی عرضه کند.»
امیر چون این نامه بخواند غمناک شد و استادم را گفت: چه گویی تا حال بوسهل و سوری چون شود و کجا روند و حال آن مالها چون گردد؟ گفت: خداوند داند که بوسهل مردی خردمند و با رای است و سوری مردی متهوّر و شهم، تدبیر خویش بکرده باشند یا بکنند، چنانکه دست هیچ مخالف بدیشان نرسد. و اگر ممکنشان گردد، خویشتن را بدرگاه افگنند از راه بیابان طبسین از سوی بست، که بر جانب روستای بست رفتهاند. پس اگر ضرورتی افتد، نتوان دانست که بکجا روند امّا بهیچ حال خویشتن را بدست این قوم ندهند، که دانند که بدیشان چه رسد. امیر گفت: بهیچ حال بر جانب ری نتوانند رفت. که آنجا پسر کاکوست و ترکمانان و لشکر بسیار.
بگرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است. هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد. و دریغ ازین دو مرد و چندان مال و نعمت، اگر بدست مخالفان افتد! بونصر گفت: دست کس بدان مال نرسد که بقلعه میکالی است که ممکن نیست که کسی آن قلعه را بگشاید، و آن کوتوال که آنجاست پیری بخرد است و چاکر دیرینه خداوند، قلعه و مال نگاه دارد که بعلف و آب مستظهر است. و بوسهل و سوری سواران مرتّب داشتهاند بر راه سرخس تا بنشابور، [به] سه روز خبر این حادثه بدیشان رسیده باشد و هر دو حرکت کرده بتعجیل . و خصمان را چون این کار برآمد، بوقت سوی نشابور نرفته باشند که یک هفتهشان مقام باشد تا از کارها فارغ شوند، پس تدبیر کنند و بپراگنند، و تا بنشابور رسند، این دو تن جهانی در میان کرده باشند . امیر گفت: سوی ایشان نامه باید فرستاد با قاصدان، چنانکه صواب بینی. بو نصر گفت:
فایده ندارد قاصد فرستادن بر عمیا تا آنگاه که معلوم نشود که ایشان کجا قرار گرفته- اند. و ایشان چون بجایی افتادند و ایمن بنشستند، در ساعت قاصدان فرستند و حال باز نمایند و استطلاع رای عالی کنند. امّا فریضه است دو سه قاصد با ملطّفههای توقیعی بقلعت میکالی فرستادن تا آن کوتوال قوی دل گردد. و ناچار از آن وی نیز قاصد و نامه رسد. امیر گفت: هم اکنون بباید نبشت، که این از کارهای ضرورت است. استادم بدیوان آمد و ملطّفه نبشت و توقیع شد، و دو قاصد مسرع برفتند، و کوتوال را گفته آمد که «حال را نامه فرستاده آمد، و ما اینک پس از مهرگان حرکت کنیم بر جانب خراسان و آنجا بباشیم دو سال تا آنگاه که این خللها دریافته آید. قلعت را نیک نگاه باید داشت و احتیاط کرد و بیدار بود.»
و روز آدینه عید فطر کرده آمد؛ امیر نه شعر شنود و نه نشاط شراب کرد از تنگدلی که بود که هر ساعت صاعقه دیگر، خبری رسیدی از خراسان.
و روز یکشنبه بوسهل همدانی دبیر بفرمان امیر نامزد شد تا پذیره حاجب و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدین حال که رفت و از مجلس سلطان امیدهای خوب کند، چنانکه خجلت و غم ایشان بشود . و درین باب استادم مثالی نسخت کرد و نبشته آمد و بتوقیع مؤکّد گشت و وی نماز دیگر این روز برفت.