ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۱ - آمدن رسولان سلجوقی به بست

تاریخ سنه ثمان و عشرین و اربعمائه‌

غرّه محرّم روز دوشنبه بود. و بکوشک دشت لگان‌ فرود آمد روز پنجشنبه چهارم محرّم امیر، رضی اللّه عنه، و این کوشک از بست بر یک فرسنگی است. نزدیک نماز پیشین که همه لشکر پره داشتند و از ددگان‌ و نخچیر برانده بودند- و اندازه نیست نخچیر آن نواحی را- چون پره تنگ شد، نخچیر را در باغ راندند که در پیش کوشک است، و افزون از پانصد و ششصد بود که بباغ رسید، و بصحرا بسیار گرفته بودند بیوزان‌ و سگان، و امیر بر خضرا بنشست و تیر میانداخت و غلامان در باغ میدویدند و میگرفتند، و سخت نیکو شکاری رفت. و همچنین دیده بودم که‌ امیر محمود، رحمة اللّه علیه، کرد وقتی هم اینجا به بست، و گورخری در راه بگرفتند و بداشتند باشکالها، پس فرمود تا داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند که محدّثان‌ پیش وی خوانده بودند که بهرام گور چنین کردی.

و روز آدینه نوزدهم محرّم دو رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و نزل نیکو دادند؛ دانشمندی بود بخاری، مردی سخنگوی، و ترکمانی که گفتندی از نزدیکان آن قوم است. و دیگر روز، شنبه امیر بار داد سخت با شکوه و تکلّف و رسولان را پیش آوردند و خدمت کردند و بندگی نمودند و بدیوان وزیر بردندشان و صاحب دیوان رسالت آنجا رفت، خواجه بونصر مشکان، و خالی کردند . نامه‌یی سوی وزیر خواجه احمد عبد الصّمد نبشته بودند و حوالت به پیغام کرده و پیغام چنان بود که از ما تا این غایت‌ هیچ دست درازی نرفته است، امّا پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگراند و دیگر میآیند، که راه جیحون و بلخان کوه‌ گشاده است، و این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که داریم برنمیگیرد .

باید که خواجه بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید، چنانکه صاحب بریدان‌ و قضاة و صاحب دیوان‌ خداوند باشند و مال می‌ستانند و بما میدهند به بیستگانی‌ تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و بهر کار دشوارتر میان بندیم؛ و سباشی حاجب و لشکر نیشابور بهرات مقام کنند، اگر قصد ما کنند، ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد. التماس‌ ما این است، رای عالی برتر .

بونصر برفت و آنچه گفتند با امیر بگفت. جواب داد که رسولان را بازگردانید و شما دو تن بیایید تا درین باب سخن گوییم. وزیر و بونصر نزدیک سلطان رفتند. امیر سخت در خشم شده بود، وزیر را گفت: این تحکّم‌ و تبسّط و اقتراح‌ این قوم از حد بگذشت؛ از یک سو خراسان را غربال کردند و از دیگر سو این چنین عشوه‌ و سخن نگارین‌ میفرستند. این رسولان را باز باید گردانید و مصرّح‌ بگفت که «میان‌ ما و شما شمشیر است و لشکرها از برای جنگ فرستاده آمده است و ما اینک از بست حرکت میکنیم و بهرات خواهیم رفت.» وزیر گفت: تا این قوم سخن برین جمله میگویند و نیز آرمیده‌اند، پرده حشمت‌ برناداشته بهتر. بنده را صواب آن می‌نماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی‌ در میان بماند، آنگاه اگر خداوند فرماید، بنده بهرات رود و حاجب بزرگ و جمله لشکر اینجا آیند و کار ایشان‌ ساخته آید و بصلح و یا جنگ برگزارده‌آید ؛ و خداوند نیز بما نزدیک باشد، اگر حاجت آید، حرکت کند. امیر گفت: «این سره‌ است، این رسولان را برین جمله باز باید گردانید و آنچه باید نبشست، خواجه بونصر از خویشتن‌ بنویسد و ایشان را نیک بیدار کند تا خواب نبینند و بگوید که اینک تو که احمدی‌ میآیی تا این کار را برگزارده آید». هر دو بازگشتند، و دو سه روز درین مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت؛ جواب نامه و پیغام بدادند و ایشان را خلعت وصلت‌ داده شد و بازگردانیدند سوی خراسان روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرّم.