و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند. و از آن منهیان که بودند پوشیده بنسا نامههای ایشان رسید، و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمّل بدست ترکمانان افتاد که در آن متحیّر شدند و گفتی باورشان مینیاید که چنین حال رفته است. و چون ایمن شدند، مجلسی کردند و اعیان و و مقدّمان و پیران در خرگاهی بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی رفت، و پیش خویش بر ایستادن محال باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم، امّا بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم. و از بیتدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد، عزّ ذکره، که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم، توانگر شدیم؛ و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چند او دیگر نیست و این لشکر او را از بیتدبیری و بیسالاری چنین حال افتاد؛ سالاران و لشکر بسیار دارد، ما را بدانچه افتاد، غرّه نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بندهوار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش، چون قصد خانها و جانها کردند، تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد .
چون ازین نامهها واقف گشت، امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت.
وزیر گفت : این تدبیر نیست تا چه کنند که بهیچ حال روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن. و ناصواب بود لشکر فرستادن. و درین ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم، امّا چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده میگفت، جز خاموشی روی نبود، تا پس از این چه تازه گردد؟
[نامه ترکمانان در باب صلح]
و دمادم این ملطّفههای منهیان، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری دانشمند و سخنگوی. نامهیی داشت بخواجه بزرگ سخت بتواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم در متوسّط و شفیع و پایمرد سوری را کردن، که وی متهّور است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت. لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذ اللّه که ما را زهره آن بود که شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، امّا چون درافتادند چون گرگ در رمه، و زینهاریان بودیم، [و] قصد خانهها و زن و فرزند ما کردند، چه چاره بود از دفع کردن که جان خوش است . اکنون ما بر سخن خویشیم که در اوّل گفته بودیم، و این چشم زخمی بود که افتاد بیمراد ما . اگر بیند خواجه بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حقّ نان و نمک بود، بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعدهیی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد. و اگر معتمدی با این کس ما فرستد خواجه بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرّر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمیجوییم.
خواجه بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر. مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند و امیر را این تقرّب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه بدیهی میبرد آنچه گفتهاند، درخواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعدهیی راست نهاده شود، چنانکه دلها قرار گیرد. و از پیش امیر بازگشتند برین جمله. وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته باز- گردانیده آید تا این کارهای تباه شده بصلاح بازآید .
و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم: این مردی بود از دهاة الرّجال با فضلی نه بسیار و نه عشوه و زرق با وی. و پدرش امیر محمود را، رضی اللّه عنه، مؤدّبی کرده بود بگاه کودکی قرآن را و امیر عادل، رحمة اللّه، را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و بترکستان رفته و آنجا باوز کند قرار گرفته و نزدیک ایلگ ماضی جاهگونهیی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فائده حاصل شده. بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت. بآخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوّض شد وصینی شغل را قاعدهیی قوی نهاد، و امیر مسعود بابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسّط و تسّحب او دل بر وی گران کرد و شغل ببوسعید مشرف داد وصینی را زعامت طالقان و مرو فرمود؛ و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها. و آخر کارش آن بود که بروزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند بهندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند از حدیث فقاع و شراب و کباب و خایه، و حقیقت آن ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست و از این قوم کس نمانده است و قیامتی خواهد بود و حسابی بیمحابا و داوری عادل و دانا، و بسیار فضیحتها که ازین زیرزمین برخواهد آمد! ایزد، عزّ ذکره، صلاح بارزانی داراد بحقّ محمّد و آله اجمعین .
و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و بمشافهه پیغام داد درین معانی بمشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدّتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامهها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت . وصینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال. و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آن یبغو و یکی از آن طغرل و یکی از آن داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدّم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود وصینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمانبردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند، یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد . و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت کرد و تحریر آن من کردم، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامهها نبشتند از سلطان و این مقدّمان را دهقان مخاطبه کردند.
و سه خلعت بساختند، چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دو شاخ و لوا و جامه دوخته برسم ما، و اسب و استام و کمر بزر هم برسم ترکان، و جامههای نابریده از هر دستی هر یکی را سی تا. دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند وصلت. و روز آدینه پس از نماز، هشت روز مانده از شوّال، صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا. و امیر لختی ساکنتر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدّتی دراز بود تا نخورده بود.