و ملطّفهیی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه بوالمظفّر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، وکیل در این پادشاه بود، رحمة- اللّه علیه، و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد، بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت، چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه اینجاست بغزنین در ظلّ خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظّفر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه - نبشته بود در ملطّفه که «سپاه سالار تاش فرّاش را مالشی رسید از مقدّمه پسر کاکو .» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست.» و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهمّ داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هر دو جانب را، چنانکه پیش ازین یاد کردهام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود، چنانکه بازنمودهام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حقّ است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص نوادری است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت .
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر میبست . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سر ما که بیحشمت بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائدهیی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بندهیی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمدهایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامهها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر میجنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثهیی افتاده باشد. پس گفت:
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع کردهاند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامهیی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری]
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنهها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم . و اگر العیاذ باللّه، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
و حشمت مجلس عالی بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.