ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب

و روز شنبه نیمه محرّم سپاه سالار علی عبد اللّه بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود .

و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی‌ و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده‌ بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان‌ را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی‌ بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان‌ بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی‌ به اندخود و میله‌ درآمدند و بگتگین بتفت‌ میراند، بحدود شبورقان‌ بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری‌ رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته‌ بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش‌ پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس‌ از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»

امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه‌ را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب‌ خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:

«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان‌ تنگ باید کرد، با لشکری‌، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:

پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی‌ لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.

و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم‌ با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین‌ تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نه‌گنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.

دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی‌ نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده‌، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی‌ بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.