و آن برنا را دفن کردند. و امیر سخت غمناک شد، چه ستی شایسته و شهم و با قدّ و منظر و هنر بود و عیبش همه شراب دوستی تا جان در آن سر کرد. و بتر آن آمد که مضرّبان و فسادجویان پوشیده نامه نبشتند سوی هرون برادرش که خوارزمشاه بود و بازنمودند که «امیر غادری فراکرد تا برادرت را از بام بینداخت و بکشت، و بجای یک یک همین خواهند کرد از فرزندان خوارزمشاه.» هرون؟؟؟؟ بدگمان شده بود از خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد و از تسحّبها و تبسّطهای پسرش عبد الجبّار سرزده گشته، چون این نامه بدو رسید، و خود لختی شیطان در او دمیده بود، بادی در سر کرد و بدگمان شد و آغازید آب عبدالجبّار را خیر خیر ریختن و به چشم سبکی درو نگریستن و بر صوابدیدهای وی اعتراض کردن. و آخر کار بدان درجه رسید که عاصی شد و عبد الجبّار را متواری بایست شد از بیم جان، و هر دو در سر یکدیگر شدند و این احوال را شرحی تمام داده آید در بابی که خوارزم را خواهد بود درین تاریخ، چنانکه از آن باب بهتمامی همه دانسته آید ان شاء اللّه.
روز آدینه چهارم جمادی الاخری پیش از نماز خواجه بزرگ را خلعت رضا داد که سوی تخارستان و بلخ خواست رفت، بدان سبب که نواحی ختلان شوریده گشته بود از آمدن کمیجیان بهناحیت و همچنین تا بولوالج و پنج آب رود و شحنه نواحی بدو پیوندد و روی بدان مهمّ آرند و آن خوارج را برمانند. و امیر وی را به زبان بنواخت و نیکویی گفت. و وی به خانه بازرفت و اعیان حضرت حقّ وی به تمامی بگزاردند و پس از نماز برفت. و چهار حاجب و ده سرهنگ و هزار سوار ساخته با وی رفتند. و فقیه بوبکر مبشّر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی لشکر با وی رفت به فرمان امیر. و نامهها نبشته آمد به همه اعیان حشم تا گوش به مثالهای وزیر دارند، و بوبکر را نیز مثال دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان مینویسد. و وزیر بر راه بژ غوزک رفت. و بیارم پس ازین بهجای خویش آنچه بر دست این مهتر آمد از کارهای با نام، چنانکه رسم تاریخ است و دیگر روز امیر به باغ صد هزاره رفت بر آن جمله که آنجا یک هفته بباشد و بنهها بهجمله آنجا بردند.
و درین میانها نامهها پیوسته میرسید که «احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان. و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد. و اگر شغل او را بهزودی گرفته نیاید، کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزّت وی زیادت است.»
امیر درین وقت به باغ صد هزاره بود، خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه این خارجی و عاصی، چنانکه دل به تمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه سالار گفت: «احمد را چون از پیش وی بگریخت نمانده بود بس شوکتی؛ و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره او رود به آسانی شغل او کفایت شود که به لوهور لشکر بسیارست. و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن، برود در هفته، هر چند هوا سخت گرم است.» امیر گفت: بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است و هر چند وزیر رفته و وی آن را کفایت کند، ما را چون مهرگان بگذشت، فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت ما باید رفت. سالاری فرستیم، بسنده باشد.
سپاه سالار گفت: فرمان خداوند راست و سالاران گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاهاند، کدام بنده را فرماید رفتن؟ تلک هندو گفت: زندگانی خداوند دراز باد، من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم، و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم، اگر رای عالی بیند، این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر او را بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت: چه گویید؟ گفتند: مرد نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تبیع و آلت و مردم دارد و چون به فرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بهسر تواند برد. امیر گفت: بازگردید تا درین بیندیشم. قوم بازگشتند. و امیر با خاصگان خویش فرود سرای گفته بود که «هیچ کس ازین اعیان دل پیش این کار نداشت و به حقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد.» و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت:
«بر ما پوشیده نیست ازین چه تو امروز گفتی و خواهی کرد. و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند. اکنون تو ایشان را باز مالیدی، ناچار ما ترا راستگوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هر چه ممکن است درین باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بیشمار و عدّت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالف برافتد بیناز و سپاس ایشان و تو وجیهتر گردی، که این قوم را هیچ خوش مینیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند.
و در برکشیدن تو بسیار اضطراب کردهاند. اکنون پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. و این خطا رفته است و به گفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد.» تلک زمین بوسه داد و گفت: اگر بنده بیرون شد این بندیدی، پیش خداوند در مجمع بدان بزرگی چنین دلیری نکردی. اکنون آنچه درخواست است درین باب درخواهم و نسختی کنم تا بر رای عالی عرضه کنند و به زودی بروم تا آن مخذول را برانداخته آید.» عراقی بیامد و این حال بازگفت، و امیر گفت: «سخت صواب آمد بباید نبشت. و عراقی درین کار جان بر میان بست و نسختی که تلک مفصّل در باب خواهش خود نبشته بود بر رای امیر عرضه داد و امیر دست تلک را گشاده گردانید که چون از پژپژان بگذرد، هر چه خواهد کند از اثبات کردن هندوان؛ و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامههای تلک بباید نبشت و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی سخت تمام کردی در هر چه خداوندان تخت فرمودندی، تا حوالتی سوی او متوجّه نگشتی؛ هر چه نبشتنی بود نبشته آمد. و اعیان درگاه را این حدیث سخنی مینمود ولکن رمیة من غیر رام افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود، چنانکه بیارم بجای خویش، امّا نخست شرط تاریخ بجای آرم و حال و کار این تلک که از ابتدا چون بود تا آنگاه که بدین درجه رسید بازنمایم که فایدهها حاصل شود از نبشتن چنین چیزها.