چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد به حدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی شایستهتر است.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کهرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بستهکار است، و این کار را گشادهکاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتادهاست. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده. و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بههیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیتالمال بازآری، پسندیدهخدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و به مجلس عالی مقرّر کردم . اگر رای سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رای خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامهخانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و به خانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز به درگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست به توفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بهجای خود بیارم هر یک.