ذکر القبض علی صاحب الجیش آسیغکتین الغازی و کیف جری ذلک الی ان انفذ الی قلعة جردیز و توفّی بها رحمة اللّه علیه
محال باشد چیزی نبشتن که بناراست ماند، که این قوم که حدیث ایشان یاد میکنم، سالهای دراز است تا گذشتهاند و خصومتهای ایشان بقیامت افتاده است.
اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی، و براستای وی هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاهسالاری عراق که به تاش دادند بدو دادی. امّا اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد، و لا مردّ لقضاء اللّه، یکی آنکه محمودیان از دم این مرد میباز نشدند و حیلت و تضریب و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید، پر شد تا ایشان بمراد رسیدند؛ و یکی عظیمتر از آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بیمراد خداوندش .
و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی میآمد و میشد. و در خلوت با کسی که سخن میراند، نومیدی مینمود و میگریست. و یکی ده میکردند و دروغها میگفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت، و با این همه تحمّلهای پادشاهانه میکرد.
و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور، دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده ؛ و این زن مادرخوانده کنیزکی بود که همه حرمسرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خطّ نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند، چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند «مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود» این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت: تدبیر کار خود بساز که گشادهای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دلمشغول شد و کنیزک را گفت: این حرّه را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و بحقّ او رسم، اگر این حادثه درگذرد. کنیزک او را بخواند، جواب داد که «نتواند آمد که بترسد، امّا آنچه رود، برقعت بازنماید، تو نبشته خواندن دانی، با سالار میگویی»، کنیزک گفت: سخت نیکو آمد. و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود، بازنمودی، لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند، این زن چگونه بجای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه این زن را گفتند: «فردا چون غازی بدرگاه آید، او را فروخواهند گرفت» و این کار بساختند و نشانها بدادند. زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسان دیگر او را بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده، چنانکه سعید صرّاف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند، و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را بمهمّی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد . و خزانه بگشادند، هرچه اخفّ بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمّازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ میبود سخت دور از سرای سلطان - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النّهر، چون متحیّری بماند، بایستاد و گفت: بکدام جانب رویم که من جانرا جستهام؟
غلامان و قوم گفتند: «بر آن جانب که رأی آید؛ اگر بطلب بدرآیند، ما جان را بزنیم .»
گفت: سوی جیحون صوابتر، ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است. گفتند: فرمانتر است. پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده بجیحون رسید. فرود آب براند از رباط ذو القرنین تا برابر ترمذ، کشتییی یافت در وی جای نشست فراخ، و بادنه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. پس گفت: خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین، رفتن صوابتر سوی خراسان بود . و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد، نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره، که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد، وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیّر شد.
دیگر روز چون بدرگاه شدیم، هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت، و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخطّ خود نبشت و پیغام داد که «حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی» و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکرها دمادم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده، چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی هول بود، و غلامان کوشیدن گرفتند، چنانکه جنگ سخت شد. و مردم سلطانی دمادم میرسید، و وی شکسته دل میشد و میکوشید، چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند. و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی.
گفتند: جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد، قصد گریز کرد بر جانب آموی، ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی، دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده، گفت: ای سپاهسالار، کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی؟ ازپافتاده بگریست و گفت: قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت: دل مشغول مدار که درتوانیافت. و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب . عبدوس دل او گرم کرد. و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید، غازی را در مهد نشاندند، و غلامانش و قومش را دلگرم کردند. عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود، پیغام داد. و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید، بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت: بازگردید؛ بازگشتند، و زود بسرای فرورفت و همان وقت چیزی بخوردند.
سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که بسرای محمّدی که برابر باغ خاصّه است، فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است، فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحّال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند، و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی، و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت.
و اسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند. و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیادهیی هزار چنانکه غازی ندانست، بایستانیدند بر چپ و راست سرای، عبدوس بازگشت، سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند .
و روز شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: «غازی مردی راست است و بکار آمده ؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید.» خواجه بزرگ و اعیان گفتند: همچنین باید . و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصّه بودند، بنزدیک غازی فرستاد که «دلمشغول نباید داشت، که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود، بفرماییم، تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما، که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقّد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود، آنچه بباب وی واجب باشد، آنگه فرموده آید.» غازی چون این بشنید، نشسته زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی - و بگریست و بسیار دعا کرد، پس گفت: «بر بنده بساختند تا چنین خطائی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند . و بنده زبان عذر ندارد، و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد.» و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود، باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند، سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد . و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند، پس بدوسه روز از بیغولهها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند.
و قصّه بیش ازین دراز نکنم، حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند. چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد، امیر بدگمانتر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: ما را این بدرگ بهیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد. و پدریان نیز از دست میبشوند . و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که «صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطائی رفت، تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود » و چون این بگفته باشی، مردم او را ازو دور کنی، مگر آن دو سرپوشیده را که بدورها باید کرد. و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید، بدیوان فرست. سعید صرّاف را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه میآید که خدمتی را بکار است. و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای مالی که بدست ایشان بوده است، بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند، نگاه دارند و آنچه نشایند، در باب ایشان آنچه رای واجب کند، فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. و چون ازین همه فارغ شدی، پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند، چنانکه بیعلم تو کس او را نبیند، تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند، فرموده آید.
عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد، غازی چون بشنید، زمین بوسه داد و بگریست و گفت: «صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند. و بنده را حقّ خدمت است، اگر رأی خداوند بیند، بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی فرماید، بر جای باشم. و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست. و تو ای خواجه دست بمن ده تا مرا از خدای بپذیری که اندیشه من میداری»، و میگریست که این میگفت. عبدوس گفت: به ازین باشد که میاندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت: من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بنه بینم . عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آگوش گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفّه بزرگ بنشست و هرچه امیر فرموده بود، همه تمام کرد، چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند، و بنزدیک امیر بازآمد، سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند، و هرچه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق بجای آمد. و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند، گفتند: آنچه سالار بدیشان داده بود، بازستده بود. و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست، بحاجبان و سراییان بخشید.
چون این شغل راست ایستاد، امیر عبدوس را گفت: غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟» و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته، همه آن بگفت. امیر را دل بهپیچید و عبدوس را گفت:
این مرد بیگنه است، و خدای، عزّوجلّ، بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد. و وی را بتو سپردیم، اندیشه کار او بدار. گفت: خداوند بر چه جمله فرماید؟ گفت: ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل و کژاوهها و سه استر، و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. و بگوی تا ببو علی کوتوال نامه نویسند و توقیعی تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، امّا با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن را . و چون این همه راست شد، پوشیده چنانکه بجای نیارند، نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو و پیشروی.
و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخطّ بو علی کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کان آخر العهد به، که نیز او را دیده نیامد. قصّه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت.