چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟
چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان
چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟
چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان
تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی
تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را
در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زانسان
که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را
توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان
چو پنهان را نمیبینی درو رغبت نمیداری
مرین را زین گرفتهستی به ده چنگال و سی دندان
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟
جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان
از این پنگان برون نور است و نعمتهای جاویدی
همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامهای نو کن
که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر
نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان
مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»
بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همرهی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکردهستی
چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان
اگر همچون منی زنده تو بیطاعت مشو غره
که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو تورا خود مینخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهلالبیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان
گناه کاهلیی خود را همیشه بر قضا بندی
که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی
که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان
شبانگه بس گران باشی بخسپی بینماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان
نثار میر عدلیهای چون زهره بری رخشان
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان
به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا
که دیوانت نهادهستند در دل سیرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن
دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نیکیها گریزانی سوی بدها شتابانی
چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی
پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را
مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان
به پند تلخ معنیدار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن
که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی
که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،
تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بیشک سزای دفتر و دیوان
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری
چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان