یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جمله مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بو نصر را بباید گفت تا منشور- های ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد و بو نصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربّدی بازگشت و وکیل در خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «با تو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوی بو نصر، باید که چون از دیوان بازگردی، گذر سوی من کنی.» من باستادم بگفتم، گفت: بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم، نزدیک او رفتم- و خانه بکوی سیمگران داشت در شارستان بلخ - سرائی دیدم چون بهشت آراسته و تجمّلی عظیم، که مروّتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت و مرا با خویشتن در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلّف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانهزنان، و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلّفی دیدم فوق الحدّ و الوصف . دست بکار بردیم و نشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت، خزینهدارش بیامد و پنج تا جامه مرتفع قیمتی پیش من نهادند و کیسهیی پنج هزار درم، و پس برداشتند . و بر اثر آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.
پس در آن میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدّم خواجه عمید بو نصر را و حشمت بزرگ که یافته است از روزگار دراز، امّا مردمان میدررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه مییابند. هرچند ما دو تن امروز مقدّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهترویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود، بزرگتر از این که دارم. تا آنگاه که فرماید، چشم دارم، چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم، او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشور مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من از آن گفت که او را و دیگران را مقرّرست که بمعاملات و رسوم دواوین و اعمال و اموال به از وی راه برم. امّا من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقّع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت، آزارم آمد . و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی، بازنمایی .»
در حال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداح بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراگندیم. سحرگاهی استادم مرا بخواند.
برفتم و حال بازپرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید، رضی اللّه عنه، و گفت:
«امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتّفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت «سوادی کردهام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان بازآمدیم، بو نصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید.
و منشور بر سه دسته کاغذ بخطّ من مقرمط نبشته شد، و آن را پیش امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و ازان منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست و پس از آن تا آنگاه که بوزارت عراق رفت با تاش فراش، نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرود ننهاد . هرچند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگذاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس ازان میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود با انقباض تمام که داشت، علیه رحمة اللّه و رضوانه.