در مجلّد پنجم بیاوردهام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم، دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. میژکیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین با حسین بن المصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمیشناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودستتر اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمّد زبیده بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمانتر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین به پوشنج بود.