و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره به مثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدّتی و کاری سخت پیدا آید، مردم عاجز نماند.» و همچنین به شکار شیر رفتی، تا خُتَن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشهها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و به غزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، به مردی و مکابره، شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.
و بدان روزگار که به مولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصّه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی به دست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن به زور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینهٔ وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه بادل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرودافشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیردار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران به تعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه به قفای پیل آمد، و پیل میطپید. امیر به زانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد. شیر به زانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت. و چون به خیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبدالغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود در این وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الأبیاتُ للشَّیخِ أبي سهلِ الزَّوزَنيِّ في مدحِ السّلطانِ الأعظمِ مسعود بنِ محمود -رَضِيَ اللّهُ عنهما-؛ شعر:
السَّیفُ و الرُّمحُ و النُشّابُ و الوترُ
غنیتَ عنها و حَاکَی رأیَک القدرُ
ما إن نهضت لأمرٍ عَزَّ مطلبُه
إلّا انثنیتَ و في أظفارِک الظّفرُ
مَن کانَ یَصطادُ في رکضٍ ثمانیةً
مِنَ الضّراغمِ هانَت عندهُ البشرُ
إذا طلعتَ فلا شمس و لا قمر
إذا سمحتَ فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که در این پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر در او نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند «أحسنُ الشّعرِ أکذبُه»، دروغی بایستی گفتن.