ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴ - عذر نوشتن تاریخ

این فصل نیز به‌پایان آمد و چنان دانم که خردمندان- هر چند سخن دراز کشیده‌ام- بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن به‌یکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرّرست که امروز که من این تألیف می‌کنم درین حضرت بزرگ‌ - که همیشه باد- بزرگان‌اند که اگر به راندن‌ِ تاریخ این پادشاه مشغول گردند، تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سواران‌اند و من پیاده‌ و من با ایشان در پیادگی کند و بالنگی منقرس‌ و چنان واجب کندی‌ که ایشان بنوشتندی‌ و من بیاموزمی و چون سخن گویندی، بشنومی. و لکن چون دولت‌ ایشان‌را مشغول کرده است تا از شغل‌های بزرگ اندیشه می‌دارند و کفایت می‌کنند و میان بسته‌اند تا به‌هیچ‌حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و به‌کام رسد، به تاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دل‌ها اندران چون توانند بست؟ پس من به خلیفتی‌ ایشان این کار را پیش گرفتم که اگر توقّف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند، بودی‌ که نپرداختندی و چون روزگار دراز بر آمدی‌، این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی‌ این کار را که برین مرکب آن سواری‌ که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس‌ شدی.

و تاریخ‌ها دیده‌ام بسیار که پیش از من کرده‌اند پادشاهان گذشته را خدمتکار‌ان ایشان که اندران زیادت و نقصان کرده‌اند و بدان آرایش آن خواسته‌اند‌. و حال پادشاهان این خاندان، رحم اللّه ماضیهم و اعزّ باقیهم‌، به‌خلاف آن است، چه بحمد اللّه تعالی‌، معالی‌ ایشان چون آفتاب روشن است و ایزد، عزّذکره، مرا از تمویهی‌ و تلبیسی‌ کردن مستغنی کرده‌است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.

و چون از خطبه این فصول فارغ شدم، به‌سوی تاریخ راندن بازرفتم و توفیق خواهم از ایزد، عزّذکره، بر تمام کردن آن علی قاعدة التّاریخ‌ .

و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ‌، انار اللّه برهانه‌، یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود، رضی اللّه عنه، از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد، و دیگر آنچه برفت‌ وی را از سعادت به فضل ایزد، عزّذکره، پس از وفات پدرش در ولایت‌ برادرش در غزنین تا آنگاه که به هرات رسید و کارها یک‌رویه شد و مراد‌ها به‌تمامی به‌حاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف‌ گردند و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش، چند واقعه‌ بود، همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سال‌های امیر محمود، و چند نکته دیگر بود سخت دانستنی که آن به‌روزگار کودکی، چون یال برکشید و پدر او را ولی‌عهد کرد، واقع شده بود، و من شمّتی‌ ازان شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت، ثبّتها اللّه‌، را نایافته‌، و همیشه می‌خواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رأی‌العین‌ دیده باشد، و این اتّفاق نمی‌افتاد. تا چون درین روزگار این تاریخ کردن گرفتم‌، حرصم‌ زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیرسال‌ است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون به روزگار مبارک این پادشاه رسم، اگر نکتها بدست نیامده باشد، غبنی‌ باشد از فائت‌ شدن آن. اتّفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنه خمسین و اربعمائه‌ که خواجه بو سعد عبد الغفّار فاخر بن شریف، حمید امیر المؤمنین‌، ادام اللّه عزّه، فضل کرد و مرا درین بیغوله عطلت‌ بازجست‌ و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخطّ خویش نبشت؛ و او آن ثقه‌ است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سجل کرد، به‌هیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه، ادام اللّه نعمته‌، از چهارده سالگی به‌خدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنج‌ها دید و خطر‌های بزرگ کرد با چون محمود، رضی اللّه عنه، تا لاجرم چون خداوند به تخت مُلک رسید، او را چنان داشت‌ که داشت از عزّت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت‌ در بقیت سنه احدی و عشرین‌ افتاد که رایت امیر شهید، رضی اللّه عنه، به بلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوت‌های خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض‌ بود، که من حقّ خطاب‌ وی نگاه داشتمی‌، امّا در تاریخ بیش ازین که راندم رسم‌ نیست. و هر خردمندی که فطنتی‌ دارد، تواند دانست که حمید امیر المؤمنین به معنی از نعوت‌ حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگ‌تر باشد؟ و وی این تشریف‌ به روزگار مبارک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، یافت که وی را به بغداد فرستاد به رسولی به شغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان‌ کنند، و بر مراد باز آمد، چنانکه پس ازین شرح دهم، چون به روزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبد الرّشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت بانام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان‌ که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من‌ می‌داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن حال‌ها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت و درین روزگار همایون‌ سلطان معظّم ابو شجاع فرّخ زاد بن مسعود، اطال اللّه بقاءه و نصر لواءه‌، ریاست بست بدو مفوّض‌ شد و مدّتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود و امروز مقیم است به غزنین عزیزا مکرّما به خانه خویش. و این نکته چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرا‌دهم‌ درین تاریخ سخت روشن به‌جایهای خویش، ان شاء اللّه تعالی‌ . و این چند نکت از مقامات‌ امیر مسعود، رضی اللّه عنه، که از وی شنودم، اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم، آنگاه نشستن این پادشاه به بلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.