ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

دیر بماندم در این سرای کهن من

تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

خسته ازانم که شست سال فزون است

تا به شبانروزها همی بروم من

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود

گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن

خویشتن خویش را رونده گمان بر

هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

گشتن چرخ و زمانه جانوران را

جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد

کو بستاند ز تو کلند به سوزن

جستم من صحبتش ولیکن از این کار

سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت

دست نبایدت با زمانه پسودن

نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر

گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

گرت جهان دوست است دشمن خویشی

دشمن تو دوست است دوست تو دشمن

گر بتوانی ز دوستی جهان رست

بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید

سوخته بادش به هردو عالم خرمن

دوستی این جهان نهنبن دلهاست

از دل خود بفگن این سیاه نهنبن

مسکن تو عالمی است روشن وباقی

نیست تو را عالم فرودین مسکن

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب

با دل روشن به سوی عالم روشن

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت

علم و عمل بایدت فتیله و روغن

در ره عقبی به‌پای رفت نباید

بلکه به جان و به عقل باید رفتن

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان

دامن با آستینت برکش و برزن

توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه

سفره دل را بدین دو توشه بیاگن

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر

جای ستم نیست آن و گربزی و فن

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار

تخم خس و خار در زمین مپراگن

بار گران بینمت، به توبه و طاعت

بار بیفگن، امل دراز میفگن

کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در

عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان

پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است

آب همی کوبی ای رفیق به هاون

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر

چند جوانان برون شدند ز برزن

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب

زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن

راست نیاید قیاس خلق در این باب

زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن

علم اجلها به هیچ خلق نداده است

ایزد دانای دادگستر ذوالمن

خلق همه یکسره نهال خدای‌اند

هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

دست خداوند باغ و خلق دراز است

بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال کندن اوی است

دل ز نهال خدای کندن برکن

گر نپسندی هم که خونت بریزند

خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟

گرت تب آید یکی ز بیم حرارت

جستن گیری گلاب و شکر و چندن

وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی

زاتش دوزخ که نیستش در و روزن

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی

راست همی کن نگار خانه و گلشن

راست چگونه شودت کار، چو گردون

راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو

زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو

روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه

جز که تو را این مثل نشاید گفتن

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز

دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،

گلشن او را به دود خمر چو گلخن

معدن علم است دل چرا بنشاندی

جور و جفا را در این مبارک معدن؟

چون نبود دلت نرم سود ندارد

با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک

سور نباشد نکو به برزن شیون

بررس نیکو به شعر حکمت حجت

زانکه بلند و قوی است چون که قارن

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت

بر دل و جان لطیف خویش بیاژن