دیگر روز در صفّه تاج که در میان باغ است، بر تخت نشست و بار داد، باردادنی سخت بشکوه. و بسیار غلام ایستاده از کران صفّه تا دور جای و سیاهداران و مرتبهداران بیشمار تا درِ باغ و بر صحرا بسیار سوار ایستاده. و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند. غازی سپاهسالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت، و امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بومحمّد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرّامی کرد، بر کس نکرد. پس روی به همگان کرد و گفت: «این شهری بس مبارک است. آن را و مردم آن را دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهدشد به فضل ایزد -عزَّ ذکرُه-. و چون از آن فراغت افتاد، نظرها کنیم اهل خراسان را، و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. و اکنون میفرماییم به عاجلالحال تا رسمهای حسنکی نو را باطل کنند و قاعدهٔ کارها به نشابور در مرافعات و جز آن، همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او میکردند، به ما میرسید، بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم، امّا روی گفتار نبود. و آنچه کردند، خود رسد پاداش آن بدیشان.
و در هفته دو بار مظالم خواهدبود. مجلس مظالم و در سرای گشاده است. هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام دادهآید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی سپاهسالار [بر] درگاه است و دیگر معتمَدان نیز هستند؛ نزدیک ایشان نیز میباید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش میباید گفت، تا آنچه باید کرد، ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحتِ آمدنِ ما به همه دلها برسد؛ آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود، سزای خویش ببیند.»
حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: «سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست. مرا یک حاجت است؛ اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک.» امیر گفت: «قاضی هر چه گوید، صواب و صلاح در آن است.» گفت: «ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم، پس از فضل و خواست ایزد -عزَّ ذکرُه- و پس از برکت علم، از خاندان میکائیلیان برآمدم و حقّ ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که ماندهاند، ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف ماندهاست و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبُل آن بگردیده. اگر امیر بیند، در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد.» امیر گفت -رَضِيَ اللّهُ عنه- «سخت صواب آمد.» آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد که «اوقاف را که از آنِ میکائیلیان است بهجمله از دست متغلّبان بیرون کند و به معتمَدی سپارد تا اندیشهٔ آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند. و امّا املاک ایشان؛ حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی، پدر ما در آن بر چه رفتهاست. بوالفضل و بوابراهیم را، پسران احمد میکائیل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بهشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید. و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفتهباشیم، مکاتبت کند.»
گفت: «چنین کنم.» و بسیار ثنا کردند. و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم، ذلیل گشتند.» و بوسهل حقیقت به امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.