و دیگر روز چون بار بگسست -و اعیان ری بجمله آمدهبودند به خدمت با این مقدّمان و افزون از دههزار زن و مرد به نظاره ایستاده- اعیان را به نیمترک بنشاندند و امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه-، حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت: «ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت به شحنگی به تو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی. هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد به غیبت ما. و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما به تخت ملک رسیدیم و کارها به مراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمَدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفتهآید، اگر خدای خواهد. باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند. و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما.» حسن سلیمان بر پای خاست -و درجهٔ نشستن داشت در این مجلس- و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: «بنده و فرمانبردارم و مرا این محل نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است، در خدمت به جای آرم.» امیر فرمود تا وی را به جامهخانه بردند و خلعت گرانمایه به شحنگی ری بپوشانیدند؛ قبای خاص، دیبای رومی و کمر زر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس به خیمهٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت؛ سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بستهبودند. بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساختهبودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.
و امیر شهاب الدّوله مسعود، دیگر روز، الخمیسَ لثلثَ عشرَ لیلةٍ مَضِینَ مِن رجبِ سَنَةِ إحدَی و عشرَینِ و أربَعَمائه، از شهر ری حرکت کرد به طالع سعد و فرّخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دوفرسنگی فرودآمد؛ و بسیار مردم به خدمت و نظّاره تا اینجا بیامدهبودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند. چون به خوار ری رسید، شهر را به زعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود، بداد و پس برفت. چون به دامغان رسید، خواجه بوسهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمدهاست و امیر او را بنواخت و مُخِفّ آمدهبود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و به روزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله به هرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش، و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است؛ نیکوکاری و خوی نیک، بهتر؛ تا به دو جهان سود دارد و بر دهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود -رَضِيَ اللّهُ عنه-، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را به غزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و به قلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی. و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمدهاست و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و به هیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی. من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود؛ پاسخ خود دهند. و اللّهُ یَعصِمُنا و جمیعَ المُسلِمینَ مِنَ الحسدِ و الهرّةِ و الخطأ و الزّللِ بِمَنِّهِ و فَضلِهِ. چون حال حشمت بوسهل زوزنی این بود که بازنمودم، او به دامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران به چشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیدهبودند و ایشان را خود هوسها به آمدن این مرد بشکست که شاعر گفتهاست: شعر
إذا جاءَ موسی و ألقَی العَصا
فَقَد بَطَلَ السِّحرُ و السّاحِرُ
و مرد به شبهوزیری گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازانِ دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.