سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
به رخسار جهانافروز عالم را بیارایی
به رعنایی بِه از سروی، به زیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ به زیباییّ و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
به جان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی
مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هر گه میروی دیگر نمیآیی؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی