امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - کماندار چشم تو در ناتوانی

کماندار چشم تو در ناتوانی

روان بخش لعل تو در بی نشانی

برد راه گردنگش دور گردون

دهد آب سرچشمهٔ زندگانی

بشکر بیان کردی از جان فروزی

بنرگس خبر دادی از دلستانی

که احیای روح است لعل بدخشی

که قانون سحر است جزع یمانی

ازینسان که شمشیر در روی گیتی

کشیده است چشمت بنا مهربانی

اگر نیستی آب حیوان لعلت

زمانه نبستی در زندگانی

خرد خیره ماند است در چشم شوخت

که در عین مخموری و ناتوانی

همه با فلک می کند هم نبردی

همه با قضا می کند همعنانی

روان خرمست از لب جان فزایت

که لعلت بعکس می ارغوانی

گهی روح را می کند دستگیری

گهی طبع را می دهد شادمانی

بیاقوت تاب دل مهر و ماهی

بخورشید آب رخ جسم و جانی

مگر جرعه ی بزم جام وزیری

مگر خاک درگاه صدر جهانی

سپهر سخا فخر ملک آفتابی

که دور سهپرش ندیده است ثانی

پناه هدی، شمس دین، کاب حکمش

ببرد آب روی فلک از روانی

وزیری که درگاهش اهل جهان را

جهان امانست و جان امانی

وزیری که چون بر پیمبر (ص) نبوت

بدوختم گشته است صاحبقرانی

زهی کار کلک تو گیتی فروزی

زهی شغل رأی تو خسرو نشانی

زهی سقف و بنیاد ایوان دین را

بیان و بنان تو معمار و بانی

ز احکام و انعام کلک جاری تو

شود در رگ کان زر زندگانی

نظر های انعام تست آفتابی

اثرهای احکام تست آسمانی

سپهر برین تا نکرد از تواضع

جناب رفیع ترا آستانی

بر ایوان قدر تو بر جرم کیوان

مکرر نشد منصب پاسبانی

ز خورشید رأیت رسیدست گیتی

در ایام پیری بروز جوانی

ز تأثیر عدل تو از گرگ امین تر

ندیدست سر خیل ملک شبانی

وزیری که با خنجر شاه، کلکش

ببرهان قاطع کند تو أمانی

چنان در امانست گیتی ز حفظت

که در حفظ یزدان تو اندر امانی

چنان قاصر است از مدیح تو طبعم

که اندیشه از ذوره ی لا مکانی

رسیدست در آرزوی ثنایت

مرا بر لب حفظ جان معانی

کشیدست در پا باقبال مدحت

بقای ابد دیبه خسروانی

زمان تا ز سیر کواکب زمین را

بهاری کند گاه و گاهی خزانی

ریاحین بزم ترا باد هر دم

بهاری نو از دولت و کامرانی

بد اندیش جاه ترا برگ چهره

ز باد اجل باد چون زعفرانی

سرشک حسودت پراکنده بر رخ

چو بر برگ بی جاده بهرمانی

شب و روز عمر ترا تا بمدت

شود چون قضا و قدر جاودانی

قدر کرده هر شام صبح منادی

قضا خوانده هر صبح سبع المثانی