ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۹ - داستان شاه کشمیر و دخترش و پری و چهار برادر زیرک

شاهزاده گفت: بقای عمر پادشاه روزگار و سایه فضل کردگار در دولت مستدام و سعادت بر دوام باد. آورده اند که در اعوام گذشته و ایام رفته در نواحی کشمیر پادشاهی بوده است به داد و عدل موصوف و به سداد و رشاد مذکور. باصیت سایر و حرمت وافر و دولت رفیع و حشم مطیع و او را فرزندی مستوره و عفیفه و جمیله و شریفه بود، با نسبی مشهور و حسبی معمور، عرضی طاهر و جمالی باهر، چنانکه به شکل و شمایل و خلق و خصایل او در بسیط زمین و بساط زمان هیچ کس مثل او نشان ندادی و زبان روزگار می گفت:

جمالش بر سر خوبی کلاهست

بنامیزد نه رویست آن که ماهست

پدر او را عظیم دوست داشتنی و از سایه به آفتاب نگذاشتی و گفتی:

تنها ز همه جهان من و تنها تو

یا من به میان رسول بایم یا تو

خورشید نخواهم که برآید تا تو

تنها روی و سایه نیاید با تو

روزی با جماعتی از خدمتکاران در باغی به تماشا مشغول بود. یکی از عفاریت مرده شیاطین که به قوت و شکوت معتضد بود و به آلت و عدت مستظهر، بر آن موضع گذشت. نظر بر دختر افکند، به چشم او در آمد و در دل او جای گرفت. از میان خدم و خول او را در ربود و به وطن خویش برد. این خبر به سمع پادشاه رسید، قرار و آرام از او برمید. در ولایت منادی فرمود که هر که رنج بردارد و دختر شاه را به سلامت بیاورد، دختر و نیمی از ملک ما او را باشد. و در ولایت او چهار برادر بودند به چهار هنر معروف، یکی راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع زیر قدم آورده و طرق و سبل پیش چشم کرده، در زمینی که:

یتلون الخریت من خوف الردی

فیها کما یتلون الحرباء

بودی به گه رفتن دریا و قفار

در آب چو ماهی و به خاک اندر مار

دیگری دلیر و بیباک، چنانکه دندان از دهان شیر شرزه و مهره از قفای مار گَرزه بیرون کردی و گفتی:

سلکت و لو ما بین انیاب ارقم

و خضت و لو ما بین فکی غضنفر

سیم شجاع و مبارز حرب دان و سلاح شناس، چنانکه پلنگ در پیش او روباه لنگ بودی و شیر شرزه با اوشگال ماده نمودی، در هنگام شجاعت و مبارزت گفتی:

سلی عن سیرتی فرسی و رمحی

و سیفی و الهملعه الدفاقا

چهارم پزشک عالم و استاد ماهر بر اصناف علل و امراض و عالم بر اسباب اغراض و اعراض. دستی در معالجت چون دم عیسی و قدمی در تیمن چون دست موسی.

کفی چو کف موسی، دستی چو دم عیسی

در علم دمی شافی، در کار کفی کافی

پس هر چهار برادر جمله شدند و با یمدیگر گفتند: اگر این مهم میسر خواهد شد جز به مساعی ما نتواند بود. پس آن که راهبر بود، قدم در راه نهاد و می رفت تا آنجا که منزلگاه عفریت بود، بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. چون به در غار رسیدند، آن که دلیر و بیباک بود، در غار رفت و دست دختر بگرفت و به صحرا آورد و در آن ساعت، عفریت از وطن و مسکن غایب بود. چون به خانه باز آمد، دختر را ندید، دانست که چه اتفاق افتاده است. در حال جماعتی دیوان و پریان که منقاد فرمان او بودند، بر اثر روان کرد. چون افواج دیو و پری برسیدند و با یکدیگر ملاقی شدند، آن که شجاع و محرب بود، دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود که بیشتر از ایشان خسته و کشته شدند و به ضرورت، روی بتافتند و پشت به هزیمت نهادند و دختر را به سلامت به خانه آوردند. پس آن برادر که طبیب و معالج بود، دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد و بنیت و صحت اصلی بازگشت. جمله پیش پادشاه رفتند و شرایط خدمت و مراسم وفاداری و لوازم حق گزاری شرح دادند و آنچه کرده بودند، هر یک از ایشان به حضرت پادشاه عرض دادند و گفتند: از کرم طینت و لطف جبلت و نسب کریم و حسب شریف پادشاه آن لایق تر که از عهده میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد و وفا به ادا رساند. چه بزرگان گفته اند: «الکریم اذا وعد وفی».

از عهده عهد اگر برون آید مرد

از هر چه گمان بری فزون آید مرد

پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. صاحب بریدی به راهبر داد و جانداری، بیباک را فرمود و وزارت به طبیب ارزانی داشت و دختر و سپهسالاری به شجاع داد و گفت: هر یکی را از شما ثبوت حقی و حسن عهدیست که دیگری را نیست. اگر راهبر نبودی، هیچ آفریده به خانه عفریت نرسیدی و بر وطن و مسکن او وقوف و اطلاع نیافتی و اگر شجاع نبودی، هیچ کس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی و اگر بیباک نبودی، هیچ کس دختر را از خانه عفریت بیرون نیاوردی و اگر طبیب نبودی، علت به صحت نینجامیدی و سعی ها جمله باطل بودی حال بنده همین مزاج دارد، اگر نطفه پدر نبودی، زمین رحم معطل و مهمل بودی و اگر زمین نبودی، تخم ضایع بودی و اگر استاد ناصح نبودی، علم و حکمت در حیز تعلیم نیامدی و اگر همت من بر استجماع علوم جمع نبودی، تعلیم و تلقین استاد را اثر ظاهر نگشتی و اگر ایزد تعالی مرا به قدرت و صنع خود در وجود نیاوردی و به قوتهای ظاهر و باطن، بنیت مرا مستحکم نکردی، این جمله را وجود ممکن نگشتی. پس بحقیقت، سپاس و منت یزدان پاک راست که به کمال قدرت صورت کرد و دانشس و حکمت بخشید و ادب و هنر و تمییز داد.

ای درون پرور برون آرای

وی خرد بخش بیخرد بخشای

کفر و دین هر دو در رهت پویان

وحده لاشریک له گویان

جمله ندما و وزرا بر وی آفرین کردند و گفتند:

احسنت و زهی، چشم بدان دور از تو

لیس من الله بمستنکر

ان یجمع العالم فی واحد

پس شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بی ادبی منسوب گردانیده، فضیحت و رسوای خلق گردانند و هر چه مفتی عقل و سیاست فتوی دهد، در باب او اقامت کنند. چون حاضر آوردند، شاه گفت: ای فاجره زانیه و ای عار شویان و ننگ زنان، از خدای و خلق آزرم و شرم نداشتی که بر فرزند من چنین غدری سگالیدی و چنین جریمه ای ارتکاب نمودی و مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افکندی؟

باران دو صد ساله فرو ننشاند

این گرد بلا را که تو انگیخته ای

کنیزک گفت: بدین اجترام، اعتراف می نمایم و بدین ارتکاب اقرار می کنم و چون زلتی و نادره ای که موجب عقوبت و تعذیب و زجر و تشدید باشد از من در وجود آمد، من بدان سبب مستحق عتاب و عقاب پادشاهم و هر چه ازین ابواب در حق بنده تقدیم افتد، دون حق او باشد و از برای آنکه شاهزاده به من قصد کرد، بر من لازم آمد به موجب شریعت و فتوت و سنت و مروت به دفع آن کوشیدن و جان خود از معرض خطر بیرون آوردن:

اذا لم یکن الا الاسنه مرکب

فلا رای للمضطر الا رکوبها

و بر خاطر اشرف شاهنشاهی که شعله آفتاب جزوی از رای منیر اوست، پوشیده نباشد که هر جانوری را نفس او عزیز بود و جان خود را از غیر خود دوست تر دارد و گفته اند:

مازار دل جانوران از پی کین

کاین جان عزیزست بر جانوران

و چون دیگری برو قصدی پیوندد، از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن و دشمن را به دست قهر از پای در آوردن که هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقه ارواح و تجزیه ابدان و اشباح راضی نشود و با خصم جان، به جان بکوشد و گوید:

قدم بر جان همی باید نهادن

درین راه و دلم این دل ندارد

و اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. هر مثال که فرماید، هیچ آفریده را بدان اعتراض نرسد و هر فرمان که از حضرت شاهنشاهی صادر شود، جز انقیاد و مطاوعت صورت نبندد.

فرمان ترا که باد نافذ

جایز شده بر قضا تقدم

شاه از جماعت وزرا و ندما پرسید که جزای کردار این بیباک بدکردار چیست؟ یکی گفت: آنکه چشم های جهان بینش بر کنند که بلای مردم از چشم است و تا چشم نبیند، دل میل نکند و زبان به ارتکاب جرایم انتصاب ننماید.

گردیده بدست رهنمون دل من

در گردن دیده باد خون دل من

دیگری گفت: سنان زبانش از نیام دهان برباید کشید تا در عرض مردمان سخن نگوید و دروغ و بهتان و زرق و دستان نسگالد.

ایزد ز زبان چو دید نقصان بدن

کردش چو پدید شد به زندان دهن

نقصان بدن اگر نخواهی مشکن

زندان خداوند به بیهوده سخن

دیگری گفت: پایهایش بباید برید تا به هوای دل قدم نزند و خود را در ورطه و مهلکه نیفکند دیگری گفت: دلش بیرون باید کشید تا به هوای دل نرود که مقر خیال و مجال ظنون محال، دلست.

در دست دل از دست دلم گشته اسیر

چونین که منم اسیر دل باد دلم

زن گفت: چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان، شاه پرسید: چگونه است؟ بازگوی