چون نوبت دور ایام به روز پنجم رسید، مشغله استغاثت زن به گوش انجم رسید. با خود گفت: اگر در این حادثه، تاخیری و تقصیری جایز دارم، شاهزاده زبان بگشاید و در هتک این ستر و کشف این سر، سعیها نماید و از بهر آنکه جماعت وزرا در رعایت جانب او مبالغتی تمام دارند، بدین اعتداد و اعتضاد در اهلام و اعدام من کوشند و در سمع شاه، مصالح دین و دولت، تصویر و تقریر کنند. امروز هر تیری که در جعبه دارم، بیندازم و هر لعبی که دانم، ببازم. پس با ناله و نفیر و نوحه و زفیر به حضرت شاه رفت و بعد از تقدیم خدمت و تقبیل خاک حضرت و تقریر ثنا و تحیت، گفت: آفتاب رای شاه را از رای وزرای ظالم، تیرگی و چشم انصاف او را از صدمات خار حوادث، خیرگی مباد. اگر چند شاه به تظلم این مظلوم مرحوم، نظر عاطفتی نمیفرماید و به ترکیب اقوال باطل وزرا، انصاف این خدمتکار قدیم که در حریم این دولت، نشو و نما یافته است، نمیدهد و این واقعه شگرف را وزنی نمینهد و این حادثه بزرگ را خرد و حقیر میشمرد و بر رای آفتاب نمای، که مدبر مصالح جهان و جهانیان است نمیرود و تامل نمیفرماید و نمیداند که امور حقیر به مدت خطیر گردد و مهمات قلیل به مهلت کثیر شود، چون جمره آتش که جوسنگی، جهانی را بخورد و عالمی را نیست گرداند.
فرب جذوه نار احرقت بلدا
و با آنکه شرارت آتش را سبب، احتکاک زند و اصطکاک قداحه بود، اما چون از کتم عدم در فضای ظهور و وجود میآید، آهن را موم و سنگ را آب میکند. برین مقیاس و منوال، حادثهای خرد را که خوار داشته آید و دشمن ضعیف را که خرد شمرده شود، نتیجه آن بزرگ گردد و به امور معضل و مهمات مشکل انجامد، چنانکه تلافی آن در حیز وهم نگنجد و ادراک خاطر از استدراک آن عاجز آید.
مخالفان تو موران بدند، مار شدند
برآور از سر موران مارگشته، دمار
مکن درنگ و ازین پیش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
و اگر شاه درین معنی شهادت شاهدی عدل و دلالت قولی جزل بشنود، بگویم و آن داستان شهری است که به سبب قطرهای انگبین خراب شد و هفتاد هزار مرد، علف شمشیر گشتند. شاه پرسید که چگونه بود؟